آرشیو اشعار فارسی:قاآنی

ای زلف نگار من از بس که پریشانی
سرتا به قدم مانا سامان مرا مانی
چون زنگیکی عریان زانو به زنخ برده
در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی
هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند
تو به‌آتش‌سوزان‌در چون‌هندوی بیجانی
افعی‌زده را مانی از بس که به‌خود پیچی
با آنکه تو خود از شکل ‌چون افعی پیچانی
افعی به بهار اندر از خاک برآرد سر
زآن چهر بهار آیین زین روی گرایانی
بسیار به شب کژدم از لانه برون آید
تو کژدمی و پیوست در روز نمایانی

آن چهره بدین خوبی ‌آشوب جهانستی
گویند بهشتی‌هست گر هست همانستی

زی کوی مغان ما راگاهی دو سه می‌باید
وز چنگ مغان ما را جامی دوسه می‌باید
دیوانه و ژولیده آشفته و شوریده
مشتاق نکویان را نامی دو سه می‌باید
زهاد ریایی را انکار بود از می
بر گردن این خامان خامی دو سه می‌باید
چشم بد بدخواهان از هرطرفی بازست
بر چهر نگار از نیل لامی دو سه می‌باید
در جان و دل و دیده جاکرده خیال دوست
آن طایر قدسی را با می دو سه می‌باید
از تاک به خم و زخم در شیشه از آن در جام
دوشیزهٔ صهبا را مامی دو سه می‌باید
زلف و خط و‌گیسو را زیب رخ جانان بین
وان صبح همایون را شامی دو سه می‌باید
خواهی شودت ای دل کام دو جهان حاصل
زی بارگه خسروگامی دو سه می‌باید

شاهی که بر او ختمست آیات جهانداری
و آمد به صفت رایش مرآت جهانداری

من بندهٔ خاقانم از دهر نیندیشم
تریاق به کف دارم از زهر نیندیشم
گر چرخ زند ناچخ ور دهرکشد خنجر
از چرخ نپرهیزم وز دهر نیندیشم
دوشیزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بست
مهرش همه گر جانست از مهر نیندیشم
گر تیغ کشد خورشید ور قهرکند بهرام
زان تیغ نتابم رو زان قهر نیندیشم
شهری به‌خلاف من گر تبغ کشدچون بید
با حرز ولای آن زان شهر نیندیشم
چون نی ز فلک باکم بادیست کرهٔ خاکم
در بحر زنم غوطه از نهر نیندیشم

شاهی که ولای او داروی غمانستی
دست گهر انگیزش آشوب عمانستی


***


برشد سپیده‌دم چو ازین دشت لاجورد
مانندگردباد یکی طشت گردگرد
مانند عنکبوتی زرّین که بر تند
برگنبدی بنفش همه تارهای زرد
یا نقشبندی از زر محلول برکشد
جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم یگانه را
با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد
می ‌خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی
روزست پس نباید اصلاً شراب خورد
گفتا گلی بباید و ابری به روز می
گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب
کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد
القصه‌همچو لعل خودا-‌ن طفل خردسال
آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوس
با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد
من می‌ربودم از لب او بوسهای گرم
او می کشید در رخ من آههای سرد
میر‌‌فت و همچو مینا مستانه می‌‌گریست
چون جام باده با دل یرخون ز روی درد
کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم
بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد
تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای
پیری بساط صحبت اطفال در نورد

برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را
تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را

تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما
یک چند جای غم به اگر می خوریم ما
نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم
از چه غم بهار و غم دی خوریم ما
دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز
هرچیز می‌رود غمش از پی خوریم ما
در پای خم بیا بنشانیم گلرخی
کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما
بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او
تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما
رنجیده شیخ ازینکه نهان باده می‌خوریم
رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما
گویند عمر طی شود از می حذر کنید
از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما
می چونکه یادگار جم وکی بود بیار
جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما
درکام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پیاپی خوریم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می
گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما
زاینده رود آبش اگر می‌شود کمست
یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما
ما را خیال خدمت شه مست می کند
نه این دو من شراب که در ری خوریم ما

شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود

ای زلف سنبلی تو که برگل شکفته‌ای
یا اژدری سیاه که برگنج خفته‌ای
بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد
اینک بنفشه‌ای تو که بر گل شکفته‌ای
بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت
یک دسته سنبلی تو که برنار تفته‌ای
بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست
یک حقه عنبری تو که بر نار کفته‌ای
دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفته‌ای
بازی و پرده بر رخ خورشید بسته‌ای
زاغی و شاهباز به شهپر نهفته‌ای
نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست
بر اینکه تو خلیلی و در نار رفته‌ای
چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا
چون نار تفته‌ای و چو الماس سفته‌ای
چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفته‌ای
پر فرشته‌ای ز چه آلوده‌ای به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رُفته‌ای


***


بالای تو سروست نه یک باغ نهالست
ابروی تو طاقست نه یک جفت هلالست
زلف تو شبست آن نه شبستان فراقست
روی تو گلست آن نه گلستان وصالست
یک زوج غزالست دو چشم تو نه حاشا
یک زوج کدامست که یک فوج غزالست
آن خلعت دیباست نه بل طلعت زیباست
آن دام خیالست نه بل دانهٔ خالست
مویست میان تو نه مو محض گمانست
هیچست دهان تو بلی صرف خیالست
گلگونه نخواهد رخ گلگون تو زنهار
گلگونه روا نیست برآن گونه که آلست
رخسار تو تشنه است به دل بردن ما نه
دلهاست بر او تشنه که او آب زلالست
حسن تو به سرحد کمالست نه حاشا
گامی دو سه بالا ترگ از حد کمالست
سرخط جداییست خط سبز تو زنهار
سرخط خداییست که این حد جمالست
گویی که‌ خوری باده بلی این چه حدیثست
پرسی که دهم بوسه نعم این چه سوالست
تا روی تو پیرامن موی تو ندیدم
اقرار نکردم که ملک را پر و بالست
غمگین مشو ار وصف جمال تو نکردم
کز وصف تو میر جهان ناطقه لالست

میری که بود حافظ زندان سکندر
وز حکم مَلک مُلک سلیمانش مسخر

روی تو بهارست نگارا نه بهشتست
همشیرهٔ حورست نه فرزند فرشته است
در طینت تو کرده خدا دل عوض گل
وانگه به دل آب به مهتاب سرشته اس
زلف تو عبیرست نه عودست نه دودست
جعد تو کمندست نه‌بندست نه‌رشته است
روی تو رسیدست به سرحد نکویی
نی نی که‌از آن‌حد قدمی چندگذشته است
بیناست خرد لیکن در عشق توکورست
زیباست بهشت اما با حس‌ تو زشتست
زلفین توگر تیره نماید عجبی نیست
کز تابش‌ خورشید جمال تو برشته است
باید که ز خط حسن تو بیرون ننهد پای
من‌ خوانده‌ام آن‌ خط که به ‌روی تو نوشته است
در عهد تو خورشید کس از سایه نداند
کاو نیز شب و روز به ‌دنبال تو گشته است
در بزم تو ره ‌نیست ز بس خسته که بستست
در کوی تو جانیست ز بس کشته که پشته است
گویی که خدا چون دل بدخواه خداوند
در طینت تو تخم وفا هیچ نکشته است

آن کس که به دل مهر خداوند ندارد
بالله که علاجی به جز از بند ندارد


***


ای کرده سیه چشم تو تاراج دل و جان
از فتنهٔ ترک تو جهانی شده ویران
کی با تن سهراب کند خنجر رستم
کاری که کند با دلم آن خنجر مژگان
آشفته مکن چون دل من کار جهانی
بر باد مده یعنی آن زلف پریشان
از گوی زنخدانت و چوگان سر زلف
آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان
از گریهٔ من نرم نگردد دل سختت
هرگز نکند باران تاثیر به سندان
چون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانم
در فهم میان و دهنت ای بت خندان
بر وهم میان تو نهادستی تهمت
بر هیچ دهان تو ببستستی بهتان
بر و هم کسی هیچ ندیدم که کمر بست
وز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطان
سروی تو و غیر از تو از آن چهرهٔ رنگین
بر سرو ندیدم که کسی بست گلستان
زلف تو کمندست و دو صد یوسف دل را
آویخته دارد ز بر چاه زنخدان
بر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤ
تا کی همی از جزع فرو ریزم مرجان

در خوبی تو نقصان یک موی نبینم
اینست که با مهر کست روی نبینم

بی‌ روی تو در شام فراق ای بت ارمن
آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن
پیش نظرم نقش جمال تو مصور
هرجا نگرم بام و در و خانه و برزن
ای فتنهٔ عالم چه بلایی تو که شهری
گشت از تو ندیم ندم و همدم شیون
از جوشن جان درگذرد تیر نگاهت
هرگه به رخ آرایی آن زلف چو جوشن
از دوستیت آنچه به من آمده هرگز
نامد به فرامرز یل ازکینهٔ بهمن
پیدا ز عذار تو بود لاله به خروار
پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن
از لالهٔ تو رفته مرا خاری در پا
از نقرهٔ تو مانده مرا باری بر تن
زین بار مرا کاسته چون که تن چون کوه
زان خار مرا آمده دل روزن روزن
باریک‌تر از رشتهٔ سوزن بود آن لب
سودای توام پیشه بود عشق توام فن
با اینهمه‌ام دیدن روی تو پری‌شان
با اینهمه‌ام جستن وصل تو پریون
چون می‌نگرم بستن با دست به چنبر
چون می‌شمرم سودن آبست به هاون

هیهات که از وصل تو من طرف نبندم
از دیده به رخ گر همه شنگرف ببندم

ای زلف تو پر حلقه‌تر از جوشن داود
ای روی تو تابنده‌تر از آتش نمرود
با جام و قدح زین‌ سپسم عمر شود صرف
بگزیدم چون مشرب آن لعل می‌آلود
ای سیمبر از جای فزا خیز و فروریز
در ساغر زرین یکی آن آتش بی‌دود
پیش آر می و جام به رغم غم دیرین
بی‌داروی می درد مرا نبود بهبود
ز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرم
زآن می که از آن خاط‌ر پژمان شد خشنود
می سیرت و هنجار حکیمست و تو دانی
بیهوده حکیم این همه اصرار نفرمود
با دختر زر تا نبود کس را سودا
هیهات که برگیرد ازکار جهان سود
ز آن باده که تابنده‌تر از چهر ایازست
درده که شود عاقبت کارم محمود
مقصود من از باده تویی بو که به مستی
آورد توان بوسه زنم بر رخ مقصود
از بوسه تو با من ز چه‌رو بخل بورزی
از اشک چون من با تو نورزم بمگر جود

بردی به فسون دل زکف عشق‌پرستان
دستان تو ای بس که بگویند به دستان

ای تنگتر از سینهٔ عشاق دهانت
باریکتر از فکر خردمند میانت
همسنگ قلل شد غمم از فکر سرینت
همراز عدم شد تنم از عشق دهانت
صد خار جفا در دلم از حسرت بشکست
آن باغ که شد تعبیه بر سرو روانت
قد تو بود تیر و کمان ‌آسا ابروت
من جفته قد از حسرت آن تیر و کمانت
بگرفته سنان ترک نگاه تو مژگان
می بگذرد از جوشن جان نوک سنانت
با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت
در زیر نگین آمده ملک دو جهانت
دیگر به پشیزی نخرم سرو چمن را
گردد سوی ما مایل اگر سرو چمانت

حسنی نه که آن را تو دل آزار نداری
صد حیف که پروای دل‌ زار نداری


***

‌غُرّهٔ شوال شد طرّهٔ دلدار کو
تهنیت عید را ساغر سرشار کو
آن می باقی چه شد آن بت ساقی چه شد
رطل عراقی چه شد خانهٔ خمّار کو
بادهٔ صهبا کجاست سادهٔ زیبا کجاست
آن بط و مینا کجاست آن بت و زنّار کو
معنی طامات چیست زهد و کرامات چیست
این همه اثبات چیست آن همه انکار کو
عهدِ خَلَق شد بعید بهر شگون را بعید
ز آیت بخت سعید مدح جهاندار کو

ماه منوچهر چهر شاه فریدون نژاد
خسرو پاکیزه مهرداور با عدل و داد

ساقیکا می بیار مطربکا نی بزن
هی تو دمادم بده هی تو پیاپی بزن
ساغر می می‌بنوش نالهٔ نی می‌نیوش
چند نشینی خموش هی بخور و هی بزن
دور زمستان رسید عهد شبستان رسید
نوبت مستان رسید می بخور و نی بزن
فصل دی است ای نگار بادهٔ گلگون بیار
یک تنه چون نوبهار بر سپه دی بزن
حضرت دارا بجو مدحت دارا بگو
طعنه هم از بخت او بر جم و بر کیّ بزن

فصل ادب اصل جود صدر هدی روی دین
خازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برین

ای صنم سرخ لب روزه ترا زرد کرد
جفت بدی با طرب روزه ترا فرد کرد
بود دلت‌‌ گرم عیش روزه برانگیخت جیش
گرم در آمد به طیش عیش ترا سرد کرد
روزه به‌ صد توش و تاب کرد به‌‌ گیتی شتاب
یک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرد
از تن جانها به درد روزه برانگیخت گرد
آنچه به نامرد و مرد می‌نتوان کرد کرد
خیز و به‌ شادی‌‌ گرای مدحت‌ خسرو سرای
مدحت او را خدای داروی هر درد کرد

آنکه به هنگام رزم سخره کند پیل را
دست جوادش‌ به بزم طعنه زند نیل را

آنکه بود روزگار ریزه‌خور خوان او
هرکه به جز کردگار شاکر احسان او
بحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمی
وز دل و جان عالمی تابع فرمان او
ساحت کویش‌ حرم خلق نکویش ارم
خازن گنج کرم دست دُر افشان او
تیغ وی اندر وغا هست یکی اژدها
خفته مرگ فجا در بن دندان او
هوش هژبران برم زهرهٔ شیران درم
جون به زبان آورم وقعهٔ گرگان او

چون به وغا داد دست لشکر منصور را
پای تهور شکست دشمن مقهور را

ای ملک مُلک‌ بخش ملک تو معمور باد
در غمرات خطر خصم تو مغمور باد
تا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه
در ره دین اله سعی تو مشکور باد
هرکه ز مهرت بعید جانش مبادا سعید
وز المش صبح عید چون شب دیجور باد
نیک بود حال تو سعد بود فال تو
وز تو و اقبال تو چشم بدان دور باد
مکنت تو پایدار دولت تو برقرار
وز کرم کردگار سعی تو موفور باد

تاکه چمد آسمان ملک به کام تو باد
ملک زمین و زمان جمله به نام تو باد


***

 

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
و یاگسسته حورعین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیده‌ای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین میان لاله‌زارها

که چون شراره می‌جهد ز شنگ کوهسارها

ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده‌ شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد

بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها

درین بهار هرکسی هوای راغ داردا
به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا
به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا
همین دل منست و بس که درد و داغ داردا

جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها

بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من
کناره کردم از جهان چو او شد ازکنار من
خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من
دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من

چو چشمه‌ای که اندر او شنا کنند مارها

غزال ‌مشک‌موی من ز من خطا چه دیده‌ای
که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده یی
بنفشه‌بوی من چرا به حجره آرمیده‌ای
نشاط سینه برده‌ای بساط کینه چیده‌ای

بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها

به صلح درکنارم آ، ز دشمنی کناره کن
دلت ره ار نمی‌دهد ز دوست استشاره کن
و یاچو سُبحه رشته‌ای ز زلف خویش‌ پاره کن
بر او ببند صدگره وزان پس استخاره کن

که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها

نه دلبری که بر رخش به یاد او نظرکنم
نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم
نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم
نه بادهٔ محبتی کزو دماغ تر کنم

نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها

کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره‌ام
نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره‌ام
نه خادم مساجدم نه مؤْذن مناره‌ام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره‌ام

نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها

بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی
بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی
بکن هر آنچه می کنی که‌ سرنوشت من تویی
بدل نه غایبی ز من که در سرشت من تویی

نهفته در عروق من چو پودها به تارها

دمن ز خندهٔ لبت عقیق‌زا، یمن شود
یمن ز سبزهٔ خطت به خرمی چمن شود
چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود
سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود

از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها

به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا
که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزد
خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا
ز اضط‌راب عشق تو چو آسمان بلرزدا

همی ببوسدت قذم بسان خاکسارها

بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده
ز چشم خویش می‌فشان ز لعل خود پیاله ده
نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده
ز بهر نقل بوسه‌ای مرا به لب حواله ده

که‌واجبست نقل و می برای میگسارها

بهل کتاب را بهم که مرد درس نیستم
نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم
شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم
به‌حفظ کشت عمرخود کم از مترس‌ نیستم

که منع جانورکند همی زکشتزارها

من ار شراب ‌می‌خورم به‌ بانگ کوس می‌خورم
به بارگاه تهمتن به بزم طوس‌ می‌خورم
پیالهای ده منی علی رؤوس می‌خورم
شراب ‌گبر می چشم می مجوس می خورم

نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها

الا چه سال‌ها که من می و ندیم داشتم
چو سال تازه می‌شدی می قدیم داشتم
پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم
دل جواد پر هنر کف کریم داشتم

چه ‌خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها

کنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمی‌کشم
به هیچ روی منّتی ز هیچ کس نمی‌کشم
فغان ز جور نیستی به دادرس نمی‌کشم
کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمی‌کشم

مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها

کریمه‌ای که ازکرم سحاب زرفشان بود
صفیه‌ای که از صفا بهشت جاودان بود
عفاف ‌اوست کز ازل حجاب ‌جسم و جان بود
فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود

گلیست‌ نوش رحمتش مصون ز نیش خارها

سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او
شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او
سپهر در قبای او ستاره در کلاه او
الا نزاده مادری شهی قرین شاه او

به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها

یگانه‌ای که از شرف دو عالمند چاکرش
ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش
به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش
به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش‌

به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها

میان بدر و چهر او بسی بود مباینه
از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه
ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه
که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه

خود از خرد شنیده‌ام مر این حدیث بارها

به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او
وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او
حیای او حجاب او عفاف او نقاب او
وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او

شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها

زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو
بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو
تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو
نهان ز چشم و در میان همیشه گفت‌وگوی تو

زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها

خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد
وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد
چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد
به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد

همی ز وجد بشکفد به چهره‌اش بهارها

ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم
برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم
حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم
که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم

ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها

چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی
چه‌صرفه‌ام ز این و آن که صرف آدمی تویی
جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی
به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی

همی فشانده از سمن به‌ مرد و زن نثارها

 

 

واژبلاگ
واژبلاگ
واژبلاگ