دختری از جنس احساس
پریسا دختری ۲۰ ساله است در خانواده ای مرد سالار با وضع مالی متوسط که پدرش کارمند بود و مادرش معلم.
با توجه به خلقیات پدرش بچه حق حرف زدن و نظر دادن در هیچ مسئله ای را ندارد حتی جای وسایل خانه.
همیشه درحال ایراد گرفتن از کارهای دخترک بیچاره بود از گرفتن قاشق و خوردن غذا گرفته تا راه رفتن و... و در پی این آزارهای روانی تنبیه های شدید جسمانی هم وجود داشت
رد کمربندهایی که میخورد داخلش سرخ میشد و اطرافش ورم میکرد و با سوزشی عجیب همراه بود که توان گریه نکردن را از پریسا می ربود
پریسا همیشه با حسرت به بچه هایی که در بازیهایشان اورا راه نمیدادند نگاه میکرد و حسرتش کم کم به خشم و نفرت بدل شد
دیگر شده بود گرگی که عادت کرده به انزوا و همیشه با بقیه بچه ها دعوا میکرد
اگر کسی میخندید با عصبانیت میگفت چیه به چی میخندی و با همه پرخاشگری میکرد
بله او تصمیم گرفته بود حال که هم خانواده و هم اطرافیان به او اهمیت نمیدهند خودش هوای شخصیتش را داشته باشد و غرورش را حفظ کند
گفتم اطرافیان
تنها شخص مطرود فامیل بود که هیچکس او را در آغوش نمیگرفت
این اواخر که دو دهه از عمرش گذشته بود روزی سر بحثی که با خاله و مادرش داشت با شکایت و اعتراض گفت مامان تو یادت هست اخرین باری که بوسیدی منو کی بود یا کدوم یکی از خواهرات بغلم کردن و بوسم کردن ولی تو مدام بچه های خواهراتو میبوسی و قربون صدقشون میری حتی اونی که از من ۱۰سال بزرگتره.
خالش حرفی مادرش که ساکت بود اما خالش حرفی زد که تا عمق قلب پریسا آتش گرفت گفت اخه تو همیشه اخمویی و نمیشه با صدمن عسل خوردت
پریسا قلبش شکست و حرفهایی که باید به خالش میزد رو خورد ولی تا روزها هناق بود و تو تنهایی هاش همون جوابهارو تکرار میکرد
گاهی کسی پیدا میشد که با لبخندی به او نگاه میکرد با مهربانی با او صحبت میکرد و پریسا با چهره ای بشاش و لحنی لطیف مشغول صحبت میشد
پریسا سرشار از حفره های عاطفی عمیق بود در پی کسی که آنها را نمایان کند و کشف کند که یک دختر با آن همه احساسات سرکوب شده فقط نیاز دارد کسی چندسالی آرامش محض به او بدهد
اکنون که بیست سالش بود دوستی در دانشگاه پیدا کرده بود به نام مهسا که از صبح تاشب تمام هفته با هم بودند اما پریسا در کنار محبت و مهربانی گاهی سر مسائلی مثل جواب زنگ ندادن یا ترک کردن چت تلگرام با مهسا دعوا میکرد اگر میدید با کسی جز او میخندد و دور میزند قهر میکرد و زندگی را به کام خودش و مهسا تلخ میکرد و باز مهسا با مهربانی از دلش در می اورد و عذرخواهی میکرد.
پریسا دست خودش نبود دنیایی داشت که تمام سالهایی که کسی را نداشت به داشته های دیگران چشم دوخته بود تمام مادری کردن و پدری کردن و عاشقی کردن و خواهری کردن هارا از مهسا طلب میکرد
اما نمیدانست که این راه آخرش بن بست است چرا که هرکسی تمام آن خویشاوندان را باهم دارد و تنها سهم او رفاقت مهسابود یا تهش خواهری نه چیز دیگر.
در یک روز تابستانی که سه روز بود قهر بودند پریسا ناگهان تلنگری خورد
دید عمرش دارد حرام میشود
ساعتها و روزهایی که میتوانست با مهسا بخندد و شاد باشد بخاطر خودخواهی و غرورش به تنهایی و غم مبدل شده بود
رفت گوشی را برداشت و نوشت :
ببخشید که رفیق بدی بودم و ممنونم که یادم دادی برای حفظ دوستهای خوب باید گاهی از خودت بگذری...