یقینا کفر محض است اندکی تردید درچشمت
بهمن صباغ زاده :
یقینا کفر محض است اندکی تردید درچشمت
خدا آبـــی ترین احساس را پاشید در چشمت
شراب چشمهـــایت تاک را از ریشــــــه خشـکانده
زمین می سوزد از بد مستی خورشید در چشمت
نگاهت دست نقــــــاش طبیعت را چنان لرزاند
که حتی می شود رنگ خدا را دید در چشمت
خلیـــــج چشمهایت معدن امواج طوفان زاست
نفس گیر است شوق صید مروارید در چشمت
زمان کــــی مــــی تواند بر سر عقل آورد من را؟!
زمین تنگ است و من دیوانه ی تبعید در چشمت
***
بهمن صباغ زاده :
تمام شب در میخـانه را کمین زده ام
سیاه مست ترین تاک را زمین زده ام
برای اینـکه نیاید بــه چشمهایـم خواب
دلی به آب و به دل ، آب آتشین زده ام
تو را بـه تیشـه از اندام کـــوه دل کندم
حریردشت تنت را ، خودم نگین زده ام
به بوی عطر تو چسبیده حس لامسه ام
به دامنــی کــه نداری هزار چیــن زده ام
به بوسه ی لب و دندان سیاه کرده امَت
به سینه های تــو مهــر صدآفرین زده ام
سـری بریده و در دست سینه ریـــز غـــزل
سری به سینه ی عاشق ترین ترین زده ام

