گره وا كن از زلف و در پا بينداز
شاعر: محمد یزدانی
گره وا كن از زلف و در پا بينداز
مرا ياد شبهاي يلدا بينداز
به ژرفاي مهتابي چشمهايت
دلم را شبي در تك و تا بينداز
تماشاييام در حضور نگاهت
به من يك نگاه تماشا بينداز
زمستانيام بي تو، خورشيد من، تو
نگاهي به من گرم و گيرا بينداز
بسوزانم اي از همه شعلهور تر
و خاكسترم را به دريا بينداز
عجب رسم خوبي است عاشقكشي هم!
به هر قيمت اين رسم را جا بينداز
***
شاعر: سید اصغر صالحی
گرچه می بینم گریزان از من و ترسو تو را
دوست دارم آهوی زیباتر از آهو تو را
هر که دستی رو به مویی برد، دیوانی نوشت
کی شبی در بر بگیرم-دست در گیسو- تو را
سخت می لرزد تنم وقتی تصور می کنم
شانه در گیسو و گیسو تا سر زانو تو را
خوش به حال تک تک آیینه هایی که هنوز
اینچنین بی پرده میبینند رو در رو تو را
آه لعنت بر دلی که میکشد این سو مرا
وای! نفرین بر دلی که میبرد آنسو تو را
سهم من از تو همین و سهم او از تو همان
من غمت را روی زانو مینشانم، او تو را

