کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد
شاعر : علی محمد مودب
کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد
روشنی در کلبهی قلب فراموشم بجنبد
ماندهام رودی تهی، بیهیچ جریان زلالی
کو تنی از آب تا قدری در آغوشم بجنبد
تک درختی خسته ام،جاری شو بر من چون نسیمی
بلکه در دست نوازشها سر و گوشم بجنبد
گیسوانت را بیاور؛ پیشتر از بوسهی مرگ
پیش از آنکه مار و عقرب بر سر دوشم بجنبد
شاید آری غفلت من بشکند با بودن تو
ماهیای مثل تو چون در برکهی هوشم بجنبد
***
شاعر : علی محمد مودب
۱-
شانه می گیرم که بنشینی مترسک می شوم
ای قناری! با تو من از خویش منفک می شوم
غیرت توفان نوحم ای سلیمانی بهار!
توی دست نازک تو بادبادک می شوم
شان سیمرغانه ام باقیست قوی نازکم!
گرچه در دریای مهرت جوجه اردک می شوم!
بغض تاریخم شکوه گریه های سربلند
تا بخندانم تو را این قدر دلقک می شوم!

