منم از آتش و از تار و پود پنبه، تنت

منم از آتش و از تار و پود پنبه، تنت

چه دیدنی ست ـ تو با من ـ نبرد تن به تنت

 

من آتشم و تو از پنبه ای، مراقب باش!

خدا نکرده نیفتد گذار من به تنت

 

دمی به آینه ها فوت کن بهاراندام!

گلاب و عطر و ازین چیزها نزن به تنت!

 

برقص «معبدِ بشکوهِ چین!» که دیدنی است

طواف دامن گلدار ترکمن به تنت 

 

برای من یکی از چارخانه ها کافی ست

که میهمان بشوم روی پیرهن به تنت

 

رسیده آن شب قدری که جبرییل شوم

و باز گو بشود سوره ی دهن، به تنت …

 

شاعر بی نشان

 

***

دیوانگان به یمن تو فرزانه می‌شوند

اسطوره‌ها كنار تو افسانه می‌شوند

 

چون رودها كه بی‌تو به دریا نمی‌رسند

با آب ، تشنگان تو بیگانه می‌شوند

 

دریا به قطره، كوه به شن، آسمان به آه

منظومه‌ها به پای تو ویرانه می‌شوند

 

وقتی كه گیسوان تو محبوس روسری‌ست

انبوه بادها همه بی‌خانه می‌شوند 

 

وقتی كه پلك می‌زنی از كوچه‌های مست

داروغه‌ها مراقب میخانه می‌شوند

 

دلتنگ من نباش كه مردان بی‌دریغ ـ

لب تر كنی، نفس به نفس شانه می‌شوند

 

نه مهرگانِ شعله ، نه نوروزِ هفت‌سین

این روزها بدون تو زیبا نمی‌شوند

 

حافظ ایمانے

 

منم از آتش و از تار و پود پنبه، تنت
منم از آتش و از تار و پود پنبه، تنت
منم از آتش و از تار و پود پنبه، تنت