تــا کی از يوسف و آن پيرزن تــــر دامن

غلامرضا طریقی :

تــا کی از يوسف و آن پيرزن تــــر دامن

 قصه سر هم بکنم تا تو بخوابی با من !

 تا کی انکار کنم عشق زليخايی را

 تـا مجوز بستانـد غــزلــم الزامن ! !

 بی گمان لايق يک قطره لجن خواهم شد

 اگــــر انکـار کنــــم هيبت دريـــــــــا را من !

 عشق آن جغجغه ای نيست که مجنون برداشت

تا کــــــه سرگـرم شود بــــــا زدَنَش صدها «من» !

 چند قرن است به عشق سريال مجنون

غرق در خواب و خيالند همه ، حتا من !

 ای که از قصه ی تو اين همه انسان خوابند

داوری کــو؟ کـــــــه بگويد تو محقّی يا من ؟!

 عشق ، عصيان زليخاست نه !حُسن يوسف !

قصه ای بيش نبود آنچــــه تـــــــو گفتی با من !

 

***

 

غلامرضا طریقی :

هر شب برای من دو سه ـ رويا می آوری

خورشيدی و ستاره بـــــه دنيا می آوری!

با يک پياله آب خوش و چند پُک هوا

مثل گذشته، حال مرا جا می آوری

تنها معلّمی تو که از اين همه کتاب

زنگ حساب دفتــر انشا می آوری!

در آيه ی نخست اشارات هر شبت

«والّيل» را به خاطر ليلا می آوری!

گاهی مرا کــــــه در دل تو جـــا نداشتم

می خوانی و بهانه ی بی جا می آوری!

با اين که با اشاره به خشکيدن درخت

در بين وعده های خود «امّا» می آوری

من کـودکانه منتظر سيب هستم و

هر شب دلم خوش است که فردا می آوری !

تــا کی از يوسف و آن پيرزن تــــر دامن
تــا کی از يوسف و آن پيرزن تــــر دامن
تــا کی از يوسف و آن پيرزن تــــر دامن