طبیعتگرایی زیستشناسانه جان سرل
جان سرل (John Searle) تبیین طبیعتگرایانهای از آگاهی ارائه داده است که، در صورت موفقیت، توجیهی برای نپذیرفتن مقدمه 5 برهان آگاهی به همراه دارد.


مطابق نظر جان سرل، پنجاه سال است که دانشمندان طبیعتگرا ــ که مدلهای متفاوتی از فیزیکالیسم محض را مطرح کردهاند بر فلسفه ذهن تسلط فکری داشتهاند؛ چراکه فیزیکالیسم نشانهای قوی بر تحلیل طبیعتگرایانه اشیا داشت. در نظر این طبیعتگرایان، اگر شخصی فیزیکالیسم محض را رها کند، در حقیقت روش طبیعتگرایی علمی را در مسئله نفس و بدن رد کرده است و با این کار ورود استدلالها و مفاهیم دینی به مبحث ذهن را پذیرفته است.


در مقابل، راه حل جان سرل برای مسئله ذهن و بدن یک طبیعتگرایی زیستشناسانه است. او بیان میکند که هرچند حالتهای ذهنی دقیقاً همان چیزی هستند که دوگانهانگاری توصیف میکند، با این حال، آنها فقط فرایندها و حالتهای زیستی معلول و وابسته به عللی هستند که بر روی ساختارهای مناسب مغز فعال رخ میدهند. فرایندهای مغزی موجب فرایندهای ذهنی میشوند، که البته از نظر هستیشناسی قابل تقلیل به واکنشهای مغزی نیستند. آگاهی صرفاً یک ویژگی عادی مغز، و فی نفسه، فقط یک ویژگی عادی دنیای طبیعی است. با توجه به اینکه جان سرل نمایشی مشابهِ دوگانهانگاران از آگاهی ارائه میدهد، چرا ادعا میکند که نشانههای عمیق و قابلاعتنای متافیزیکی در طبیعتگرایی زیستشناسانه دیده نمیشوند؟ به بیان دقیقتر، چرا طبیعتگرایی زیستشناسانه، استدلالی برای رد طبیعتگرایی علمی ارائه نمیکند که در نتیجه، در را به روی ورود مفاهیم دینی برای تبیین حالتهای ذهنی باز کند؟ جواب سرل به این سؤال در سه مرحله بیان شده است:
سرل در مرحله نخست چند نمونه از ظهورات (Emergence) اشیا را ذکر میکند (مایع بودن، جامد بودن، ویژگیهای هضم و گوارش) و این موارد را برای طبیعتگرایان مسئلهساز نمیداند؛ او ادعا میکند پیدایش آگاهی نیز مشابه این موارد است.


در مرحله دوم، سرل دو دلیل میآورد تا نشان دهد که آگاهی برای طبیعتگرا یک مسئله و مشکل نیست: الف) اگر سعی برای تصور کردن و مجسم کردن آگاهی را متوقف کنیم، دیگر پیدایش آگاهی یک مسئله نیست؛ ب) در موارد متعارف (مثل گرما و رنگ) یک تقلیل هستیشناسانه (برای مثال، یکی دانستن یک رنگ خاص با یک طول موج) مبتنی است بر یک تقلیل علّی (مثل اینکه ادعا کنیم یک رنگ خاص معلول یک طول موج است)؛ چراکه علایق عملی ما به حقیقت کار دارند، نه به ظاهر. در این موارد میتوانیم ظاهر گرما و رنگ را از حقیقت آنها تمییز دهیم، ظاهر را در مقوله آگاهی قرار دهیم و حقیقت را در دنیای قابل مشاهده بگذاریم و به تعریف آن پدیده با بیان علتهایش بپردازیم؛ ما میتوانیم اینگونه عمل کنیم چون علایق ما به حقایق است، نه به ظواهر. فروکاستن هستیشناسانه گرما به علتهای پیدایش آن، از ظاهر گرما دست میکشد. در مورد آگاهی، ما به ظواهر علاقه داریم، و بنابراین قابل تقلیل نبودن آگاهی فقط به دلیل ملاحظات عملی است، نه به سبب بعضی مسائل متافیزیکی عمیق.
در مرحله سوم، سرل ادعا میکند که یک تبیین علمی مناسب از پیدایش آگاهی، بر دستهای ارتباط قانونمند و پرجزئیات بین حالتهای معین فیزیکی و ذهنی مبتنی است. بخشی از توجیه او اینگونه است که بعضی از تبیینها در علم، نوعی از ضرورت را که چرایی پیدایش اشیای معین (اشیای قابل مشاهده) در فرض وجود اشیای دیگر (ریزذرات) را تبیین میکند نمایش نمیدهند. سرل برای مثال از قانون مربع معکوس، که یک تفسیر تبیینگر از جاذبه است، یاد میکند؛ این قانون نمیتواند نشان دهد چرا اجرام باید کشش جاذبهای داشته باشند.
در پاسخ به موضع سرل چند نکته گفتنی است. در مورد مرحله اول و دوم، مواردی که او برای ظهورات اشیا مثال زده است (سفت بودن و سیال بودن) مشابههای خوبی برای آگاهی نیستند. این دو بهراحتی میتوانند در معرفتشناسی و هستیشناسی طبیعتگرایانه قرار بگیرند، اما آگاهی اینگونه نیست. بر فرض صحت توصیف رایج فیزیکالیستی از اتمها، مولکولها، ساختارهای مشبک و امور دیگری از این دست، سفتی یا سیال بودن اشیای بزرگ نتیجهای ضروری و حتمی خواهد بود. اما ارتباط ضروری روشنی بین هیچ حالت فیزیکی با حالتی ذهنی وجود ندارد؛ برای مثال، فرض وجود ارتباط میان حالت مغزی ویژه که «بهطور معمول» با یک حالت ذهنی که رنگ قرمز را درک میکند و فرض جهانی که کیفیاتش عوض میشود (جهانی همراه با حالتهای فیزیکی ثابت، در حالیکه حالتهای ذهنیِ اساساً متفاوتی از آن حالتهای فیزیکی درک میشود). دنیای زامبی (zombie worlds؛ جهانی دارای حالتهای فیزیکی و بدون هیچ حالت ذهنی)، و دنیای بدون اجسام و بدن (دنیا به همراه وجودهای متشکل از حالتهای ذهنی، بدون هیچ نهاد فیزیکی) هنوز هم از نظر متافیزیکی ممکن هستند. این آسان است که حالت سفتی در چارچوب طبیعتگرایی قرار بگیرد، اما در مورد آگاهی نمیتوان اینگونه تفسیری ارائه داد. به همین دلیل است که طبیعتگرایان، معمولاً در باب فلسفة ذهنْ آشفته و متحیر بودهاند، نه در فلسفه استحکام و سفتی اشیا. مثالهایی که سرل برای پیدایش اشیا زده است بهضرورت از تبیین معروف طبیعتگرایی پیروی میکنند، اما آگاهی اینگونه نیست.
به علاوه، ظهور ویژگیهای واقعاً نو در اشیای بزرگ که جزئی از جهان ریزذرات نیستند (برای نمونه، گرما احساس حرارت، و سرما، بنا بر فهم متعارف، یک کیفیت تفسیر میشوند) همانند آگاهی مشکلاتی را برای طبیعتگرایان به وجود میآورد و به همین دلیل است که از نظر تاریخی این امور را در آگاهی جای دادهاند. برخلاف نظر سرل، این امور به دلیل علایق عملی ما در اینجا قرار نگرفتهاند؛ برای مثال، از نظر تاریخی، مسئله این بود که اگر بهاصطلاح کیفیات ثانویه در دنیای مستقل ذهن نگاه داشته شوند، هیچ تبیینی وجود ندارد که چرا این کیفیات ثانویه به صرف تغییر وضع ریزذراتی که بهطور کامل با کیفیات اولیه توصیف میشوند، ظاهر میگردند.
این مسئله در حقیقت یک مشکل هستی شناسانه است، نه کاربست فروکاهش یا سعی در تصور کردن آگاهی که مشکلاتی را برای طبیعتگرایی به وجود میآورد: شما طبیعتگرایان چگونه صرفاً بهواسطه تغییر در اوضاع نهادهای فیزیکی محض ــ که فاقد ویژگیهای نوظهور وکیفیات ثانویه هستند ــ کیفیات ثانویه یا آگاهی را به عرصه وجود میرسانید؟وانگهی، با فرضوجود اینها، چرا کیفیات ثانویه و حالتهایآگاهیکه بهطور منظم با حالتهای فیزیکی محض مرتبط هستند از شباهت با آن حالات بیبهرهاند؟
در حقیقت، ظهور یافتن ویژگیهای ذهنی بیشتر شبیه به ظهور یافتن ویژگیهای هنجاری (برای مثال ویژگیهای اخلاقی) است تا شبیه ویژگیهایی مانند سفتی یا گوارش. حتی جی. ال. مکی (J. L. Mackie) ملحد اعتراف کرده است که پیدایش ویژگیهای اخلاقی نیز بهمانند برهان آگاهی شواهدی را برای استدلال اخلاقی برای وجود خداوند فراهم میکند:
ویژگیهای اخلاقی شامل یک دسته از ویژگیها و ارتباطها است که پیدایش آنها در یک جریان معمولی از وقایع، و بدون دخالت یک خدای توانا که آنها را بیافریند نامربوط و نامحتمل است (Mackie, 1982: 115).
در مورد مرحله سوم، اینگونه «تبیینها» در علم که گونهای از ضرورت مورد بحث را نشان نمیدهند بهتر است توصیف در نظر گرفته شوند، نه تبیین؛ برای مثال، یک معادله خوب درباره گازها یک توصیف از رفتار گازها است. یک تبیین از این رفتار را نظریه اتمی گازها فراهم کرده است. جالب توجه است که نیوتن خودش قانون جذر معکوس را فقط یک توصیف از جاذبه زمین میدانست، نه تبیینی برای آن؛ بنابراین، مثال سرل استدلالی بر علیه خودش به حساب میآید. به علاوه، بافرض خداباوری و برهان آگاهی، در بحث پیشینِ ما درباره پذیرش نظریه علمی،این مورد مصادره به مطلوب و ادعای بدون دلیل است. سرل ادعا میکند که ارتباط نهادهای ذهنی و حالتهای فیزیکی، پایه هستند، حال آنکه اینگونه نهادهادر رویکرد خداباورانه بدیهیاند، اما با فرض طبیعتگرایی فلسفی غیربدیهی به شمار میآیند.
اعتقاد فعلی ما به اینکه ضرورتی علّی در همبستگی ویژه بین مغز وذهن وجود ندارد، به دلیل جهل ما به نحوه کارکرد مغز نیست، بلکه به سبب فهم ما از تفاوت اساسی بین نهادهای فیزیکی و ذهنی است. همانطورکه جگوان کیم طبیعتگرا ذکر میکند، این ارتباطها تبیین نیستند. اینهاهمان چیزهایی هستند که نیاز به تبیین دارند و با فرض یک فهم شایسته ازپرسشهای واقعی در این باب، به نظر میرسد که هیچ تبیین طبیعتگرایانهای قابل ارائه نباشد:
چگونه مجموعهای از وقایع فیزیکی، ذرات کوچکی که به همدیگر ضربه میزنند، جریانهای الکتریکیای که در حال رفت و آمدند و... میتوانند به یک تجربه آگاهانه تبدیل شوند؟ ... چرا نباید درد و خارش جای همدیگر قرار بگیرند؟... چرا باید تجربهها زمانی پدید آیند که اعصاب آنها تحریک میشوند؟ (Kim, 1996: 81).
سرل با بدفهمی این مسئله، نتوانست متوجه مسئله اصلی شود و موضع او در تقابل با برهان آگاهی، ناکارآمد و نپذیرفتنی است.