ببین عشق و عاشقی ممنوع در میان نوادگان مغول
اولجاتیو پادشاه سلسلهی هلاکوییان که در تاریخ به ایلخانان معروف هستند با قبول دین تشیع نام خود را به سلطان محمد خدابنده تغییر داد. وقتی به بستر مرگ افتاد وزیرالوزراء خود امیر چوپان را به تربیت پسر نوجوان خود سوگند داد و به او سپرد. اولجایتو آنقدر این وزیر خود را دوست میداشت که دختر خود را به او داد و حتی وقتی این دختر بیهنگام از دنیا رفت دختر دیگر سیزده سالهی خود ساتی بیگ را به عقد او در آورد, دختری که بنا بود در آینده به علت قحطیالرجال مغول مدتی به مقام ایلخانی برسد.
اما پسر اولجایتو , ابوسعید که هنوز موی محاسنش نروییده بود به گفتهی ابن بطوطه که او را همانروزها در بغداد پایتخت ایلخانان دیده بود یکی از زیباترین جوانانی بوده که سیاح مغربی تا آن روز دیده بود. امور جاریی مملکت در دست امیر چوپان و پسرانش بود, و شاه جوان که این وزیر را پدر صدا میکرد فعلا با آموختههای ایرانیاش خوش بود, شعر میگفت و عود مینواخت. چندین بار دختر زیبا و دلفریب امیر چوپان وزیر, “بغداد خاتون” را دیده بود و سخت عاشق او شده بود. ساز میزد و برای آن دختر شعر میگفت:
بیا به مصر دلم تا دمشق دل بینی
که آرزوی دلم در هوای بغداد است
شعرش آنقدر خوب بوده که کمی بیش از نیم قرن بعد به نام خود او در جنگ معروف تاجالدین احمد وزیر هم ثبت شده است:
نشست عشق تو بر تخت دل به سلطانی
نشاند بر در جان فتنه را به دربانی
عمارتی که لبت کرد در ممالک دل
خراب میکند ابروی تو به پیشانی
هنوز بر سر آن نیستی که بنشینی
هنوز وقت نیامد که فتنه بنشانی
جالب است که در همین سه بیت این بچه مغول, هم تاثیر سعدی را میبینیم و هم ایهام حافظ را که دست کم بیست سال از او جوانتر بوده و اصلا ممکن نبوده که حتی اسم حافظ به گوش او خورده بوده
باشد که از این بیت او تاثیری گرفته باشد:
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می برد به پیشانی
“پیشانی” ضمنا به معنی گستاخیست که ایهام را در این بیت نشان میدهد, بگذریم که حافظ در گوش داشتناش هم ایهام است ( مراقبت کردن ) و هم نظیرهگوییی اعجاب آور او در کلمات دل, چشم, گوش ابرو و پیشانی.
ابوسعید هجده ساله هنوز از فریفتگیی عشق بغداد خاتون در نیامده بود که دنبال چاره گشت. به تدریج بخش مغولیی ذاتش او را به سلطنت مایل کرده بود و امیر چوپان را ” برادر ” صدا میکرد و پیش خود لابد فکر میکرد حالا که وزیر دو خواهر من را گرفته, من که شاهام این بغداد خاتون باید حق من باشد. در این افکار جوانی بود
که خبردار شد امیر چوپان بالاخره بغداد خاتون را به شیخ حسن ایلخانی که گویا پسر عمهی خود ابوسعید و از کارداران او محسوب میشد شوهر داده است. از این جاست که ابوسعید شمشیر خود را برای ” پدر ” قبلی و ” برادر ” بعدی و دشمن فعلی از رو میبندد بی آن که وزیر از اصل عشق و عاشقیی این ناپسری خود خبردار بوده باشد.
اما دوستان ابوسعید که حالا جوان بیست و یک سالهای در اوج زیبایی بوده و میتوانسته جفت کاملی برای زیباترین دختر مغول باشد, به او یادآور میشوند که طبق قانون یاسای چنگیز هرگاه زنی مورد علاقهی شاه مغول قرار بگیرد, شوهر او موظف است زنش را طلاق بدهد تا ایلخان مغول بتواند پس از سر آمدن عده , آن زن را تصاحب, و یا به نوشتهی تاریخنویسان عصر ” زفاف کند “. به عبارت دیگر ابوسعید که حالا مذهب شیع ی پدر را هم بر انداخته و تسنن پیشین را بازگردانده بود باید قانون طلاق در اسلام را ضامن قانون توحش یاسای مغولی میکرد, و چیزی که در این فعل و انفعالات خشن و حیوانیی مردان اصلا اهمیتی نداشت- اقل کم فعلا – نظر زنان بود که ناچار بودند مثل انواع بادکنکیی خود در بیمارستان شوروی سابق که در آزمایشهای مردان به کار برده میشد حتی در زفاف نقش بیطرف را بازی کنند.
—-
تا این جای کار هنوز اتفاق خاصی پیش نیامده و کاری هم که قرار بود ابوسعید در مورد تصاحب یک زن شوهردار بکند امری بیسابقه نبوده است. در همین نیمهی دوم قرن بیستم ایران بود که یک امیر قدرتمند ولی منحرف ارتش که شاه ایلخان هم نبود از ” ایل ” و ” خان ” خودش برای وادار کردن افسران زیر دست به طلاق دادن همسرانشان
استفاده میکرد, و حتی کار را به جایی رساند که شوهر یک زوج هنرمند را با تهدید وادار کرد همسر خوانندهاش را طلاق بدهد تا معشوقه ی تیمسار بشود. ولی به هر حال او سزایش را دید و با ترور او داستانها ی عجیب و غریبی هم که به او نسبت میدادند به بوتهی فراموشی سپرده شد. شباهت دیگری که در ماجرای ابوسعید و وزیرش به نظر میرسد حکایت ناصرالدین شاه و امیر کبیر است,
وزیری که مربیی شاه جوان بود و در ضمن شوهر خواهرش. اما این که میگویند شاهزاده خانم همسر امیر کبیر آنقدر او را دوست داشته که در کاشان اول او غذا را میچشیده که مبادا امیر را مسموم کنند به درد همان سریالهای تلویزیون میخورد. این زن تا زمان حیات طولانیی خود چند بار دیگر هم شوهر کرد که همگی آنها احتمالاغذای
این شاهزاده خانم را قبل از او چشیده بودند! از قدیم گفتهاند دو چیز صدا ندارد: فقر فقرا, و ننگ اغنیا.
اما کار رذیلانهی ابوسعید این بود که به جای درخواست طلاق بغداد خاتون از پسر عم ی خود شیخ حسن ایلخانی, شخصی را نزد امیر چوپان فرستاد و از او خواست که طلاق دخترش را بگیرد و او را به قصر او
در بغداد بفرستد. این حرف بر وزیری که او را مثل فرزند خود بزرگ کرده بود سخت گران آمد, و فکر کرد با دور کردن دخترش پیش از آن که شاه جوان به بغداد برسد به تدریج این فکر از سر او بیرون خواهد رفت, و نتیجتا شیخ حسن و بغداد خاتون را با عجله به قراباغ منتقل کرد.
ابوسعید به زودی با خدم و حشم به بغداد وارد شد و اولین خبری که دریافت کرد دور شدن بغداد خاتون از شهر بغداد بود. آب سردی بر تب عشق او.جهاندار در کنج ایوان خویش نمی کرد جز یاد جانان خویش
ز بغداد آشفته دریای داد
نه بغداد و دجله ز چشمش فتاد
به تن گر به بغداد و آن راغ بود
به دل در میان قراباغ بود
این گونه شد که تصمیم به حذف امیر چوپان گرفت.
*
کسانی که به شانس در زندگی اعتقاد ندارند یا افرادی هستند که قبلا شانس آوردهاند یا اشخاصی که اصولا انتظاری از زندگی ندارند, وگرنه امید و شانس دو واژهی مثبت همنشین هستند که امیدواران را همیشه به دنبال خود میکشند. و این شانس هم اغلب جوری در خانه را میزند که کسی فکر آن را هم نمیکرده است.
امیر چوپان پسری داشت به نام دمشق خواجه که در دم و دستگاه ابوسعید میپلکید؛ مردی چابک که به دلیل نفوذ پدر دست به بیاحتیاطیهایی هم میزد که در شرایط عادی کسی به آن توجه نمیکرد, ولی حالا که اوضاع عادی نبود. در یکی از اعیاد که همهی خانوادهی ایلخان و شخص ابوسعید حاضر بودند زن پدر جوان او دنیا خاتون که پس از مرگ اولجایتو تحت تکفل ابوسعید بود به او نزدیک شد و گفت: اگر ما مرد بودیم اجازه نمیدادیم رفتار فرزند امیر چوپان آن باشد که هست. ابوسعید خواست که او توضیح بیشتر بدهد. دنیا خاتون گفت: دمشق خواجه نسبت به حرم پدرت دست درازی میکند. دیشب نزد طغی خاتون خوابیده بود و حالا به من پیغام داده که امشب میخواهد پیش من بخوابد. این عین گزارشیست که ابن بطوطه از این گفت و شنود ابوسعید و نامادریاش داده است. می توانیم حال این ناپسری را در آن لحظه به خوبی حدس بزنیم, آن چه کمترین اهمیتی برای او نداشته حفظ ناموس بیحفاظ حرم پدرش بود. او دنبال بهانه میگشت که بهترینش نصیب او شد. شانس از دری وارد شده بود که اصلا گمانش را هم نمیکرد. بی آن که چیزی به دنیا خاتون بگوید یک گروه خنجر گذار را از نیمه شب به پاسداری بیرون در اتاق نامادری گماشت و دستور داد کسی را که هر لحظه از آن در بیرون آمد دستگیر کنند. سپیده زده بود که دمشق خواجه خواست از آن در بیرون برود که دید از پشت با زنجیر قفل شده. به سربازی که برای نگهبانی با خود برده بود گفت با شمشیر زنجیر را پاره کند و او با چند ضربه در را باز کرد. خنجر گذاران بی درنگ در او آویختند و کشتندش و سرش را از بدن جدا کردند و به خواستهی ابوسعید به دروازهی قلعهی سلطانیه آویختند
که محل ویژهی زنان منتخبی بود که ویژهی همخوابگیی ایلخانان بودند و دمشق خواجه در آن جا مدت ها با یکی از” قما” های اولجایتو سر و سری داشت
( قما کلمهی مغولی = سریه. بخوانید صیغه concubine )
ابوسعید بلافاصله به طور محرمانه تمام امرای اردوی امیر چوپان را از خیانت و قتل دمشق خواجه مطلع کرد و فرمان داد چوپانیان را هر کس و هر کجا باشند به قتل برسانند. امیر چوپان در این لحظه در بادغیس بود که خبر قتل پسر خود را شنید, ودانست که ابوسعید در آشتی را بسته است. به مشهد رفت و در آن جا از امرای خود خواست سوگند وفاداری یاد کنند و به سمت ری حرکت کرد. در سمنان که به محضر خواجه علاء الدوله سمنانی عارف بزرگ عصررسید نیمی از مردان او پراکنده شده بودند, پس به وسیلهی عارف سمنانی که مورد احترام همگان بود به ابوسعید پیغام داد که من سالها به پاکی خدمت کردهام و اگر فرزندم گناهی کرده بود به سزای آن رسید و هر چه ایلخان بگوید من اطاعت خواهم کرد.
او از علاء الدوله خواست که به هر نحو که میداند آتش خشم ابو سعید را فرو نشاند.آن پیر خردمند سمنانی به سوی قزوین حرکت کرد و در آن جا مورد احترام بسیار قرار گرفت و ابوسعید را نصایح فروان کرد. اما ابوسعید گفت اگر او صادق است و قصد آشتی دارد نزد من آید تا او را به گوشهای بفرستم.امیر چوپان جواب را که شنید با تتمهی مردان خود که هنوز ترکش نکرده بودند به سوی ری حرکت کرد و وقتی به نزدیکیی ساوه رسید ساتی بیگ زنش را که خواهر ابوسعید بود و طفل کوچکی که از او داشت همراه پسری از خواهر فوت شدهی ساتی بیگ و چند خویش دیگر با بازماندگان اردوی خود روانهی لشکرگاه ابوسعید کرد و خود با هفده نفر همراه به طبس و از آنجا به
هرات رفتند, جایی که قبلا دست خطی از ابو سعید با وعدههای پر و پیمان به او رسیده بود. امیر چوپان که در این لحظه شصت ساله بود به حاکم هرات که مدتها از حمایت او برخوردار و در حقیقت مدیون او بود گفت: من عمر خودم را کردهام و از مرگ هم نمیترسم و در اختیار تو هستم. اما سر من را که ابوسعید برای اطمینان از تو خواسته است از تن جدا مکن و در عوض انگشت اشارهام را که دوسر است و او می شناسد بفرست, و دیگر این که
این پسری که با من آمده است خواهر زادهی ابوسعید است, صحیح و سالم به او برسان. سوم آن که جسد من را به مدینه بفرست که در آن جا قبری دارم.
حاکم هرات به اولین درخواست عمل کرد و ابوسعید آن انگشت را در اردو بازار قراباغ , جایی که پدر بغداد خاتون او را از چنگ او به آن جا فرستاده بود آویخت. از خواستهی دوم اطلاعی نداریم ولی احتمالا پسرک سالم به دایی خود رسیده بود.
خواستهی سوم را هم در خاتمهی این داستان عجیب خواهید دانست.
*
ابوسعید اکنون بیست و هفت ساله است. این وقایع باید چند سالی طول کشیده باشد. به هر حال همه چیز تغییر کرده, حتی دین. اما چیزی که مطلقا عوض نشده همان سودای عشق بغداد خاتون است که باید دو سالی جوانتر از دلباختهی خود باشد. به محض بازگشت ابوسعید به بغداد فرمان طلاق این زن جوان به پسر عمهی او شیخ حسن ایلخانی ابلاغ شد که او حتی منتظر چهار ماه و اندی دلهره هم نشد و بغداد خاتون را فورا طلاق داد و به شهر هم نام خود فرستاد. بغداد خاتون سر انجام به عقد ابو سعید درآمد و ایلخان مغول او را به لقب ” خداوندگار ” ملقب ساخت. نخستین خواستهی عروس چیزی نبود مگر ارسال جنازهی پدرش به حجاز. انگار کنید که خون بهای پدرش را خواسته بود بی آن که بداند بهای آن خون خودش بوده است. در روز عید قربان جنازهی امیر چوپان در کعبه طواف داده شد و تمام حاجیان بر آن نماز گذاردند. سپس در گورستان بقیع در کنار قبر خلیفهی سوم عثمان و امام دوم شیعیان حسن بنعلی به خاک سپرده شد.
توجه دارید؟ تمامیی اسلام در آن مهمترین روزهای اسلام صحنهی نمایش یک عشق پلید سراسر خون و جنایت مغولی شده بود.
*
اما فکر نکنید این داستان به هر حال هپی اندینگ بوده. ده سال بعد که هر دوی آنها هنوز جوان بودند, ابوسعید سر بغداد خاتون هوو آورد. زیبای دیگری به نام دلشاد خاتون که در حقیقت دختر آن دمشق خواجه بود که شب رفته بود
خدمت نامادریی ابوسعید. همو که قتلش مستمسک این مظلمه شد. حالا داماد کسی بود که هر دو پدر زنش را به قتل رسانده بود و همسر اولش عمهی زن دوم او بود که تازه هجده سالش شده بود.
تجربه نشان داده اگر دعوای دو مرد بر سر یک زن باشد احتمال قتل و خونریزی خیلی زیاد نیست. یکی از مردان دمش را روی کولش میگذارد و میرود.اما اگر دعوای دو زن بر سر یک مرد باشد جنایت حتمیست.
شاهدش آن شبست که ابوسعید به دلیل حاملگیی دلشاد هوس بغداد خاتون را کرده بود. به قول عوفی صاحب جوامعالحکایات آن دو پس از آن که به ” پایان آن حکایت ” رسیدند بغداد خاتون رفت پارچهای آورد و پادشاه را تمیز کرد.
فردا صبح آلت رجولیت ایلخان چنان به عفونت آلوده بود که حکیمان تشخیص دادند در اثر پارچهی آلودهای بوده که به سم آلوده بوده. هر چه بود ابوسعید از آن جان سالم به در نبرد و چند روز بعد مرد. چند روز بعد بغداد خاتون در
در حمام بود که کسی را فرستادند و او را هم خفه کردند. دکتر قاسم غنی که اهل ادب او را به آثارش در بارهی حافظ و خیام و بیهقی میشناسند در اصل دکتر طب بود, و این جا تنها موردیست که من از او یک اظهار نظر طبیبانه دیدهام. در تاریخ عصر حافظ م نویسد : ” می توان احتمال داد که ابو سعید در اسافل اعضاء مبتلی به باد سرخ شده یا مرض حادی شبیه به آن در آن قسمت پیدا کرده و در نتیجهی آن مرده است و یک دسته بداندیش موضوع را به این شکل درآورده و آن زن بی نوا را نابود ساختند “!
یک حرف باقی مانده است. میگویند چیزی که عوض دارد گله ندارد.
شیخ حسن ایلخانی مجبور شد بغداد خاتون را طلاق بدهد تا ابوسعید بگیردش. اما بعد از مرگ ابو سعید دلشاد خاتون رفت و زن شیخ حسن ایلخانی شد.
کارشناس ارشد فعال در بازارهای مالی و اقتصادی