دلنوشته ی زندگی من
دیشب دفترام رو باز کردم و شروع به نوشتن کردم...اولین سوالی که روی کاغذ نوشته شد...تو چه تصویری از خودت داری؟؟؟چقدر خودت رو قبول داری؟؟؟چقدر خودت رو دوس داری؟؟اصلا چقدر با دلت راه میای؟؟چقدر واسه دلت وقت میزاری؟؟؟
همین جور تند تند سوال بود که نوشته میشد؟؟اصلا چرا بقیه این قدر واست اهمیت دارن؟چرا این قدر واست مهم هست که دیگران چرا این حرف و زدن...چرا اینقدر مهم هست که دیگران چطور در مورد ما فکر کنند؟چرا کارهای دیگران اینقدر قشنگه اما کارهای خودمون این قدر زشت...؟؟؟؟چرا ذوق تمام حرف های همه می کنی اما ذوق خودت نمی کنی؟؟؟چقدر خودت رو تو خلوت بغل کردی...؟چقدر به خودت گفتی من پیشتم..؟من پشتتم؟؟؟چرا هیچ وقتت به اینا فکر نمی کنیممم؟؟؟؟
هیچ کس بهتر از خودمون نمی تونه صدای دلمون رو بشنوه....هیچ کس بهتر از خودمون نمیتونه درکمونه کنه...هیچ کس تو اوج گریه هامون کنارمون جز خودمون نبوده...؟
وقتی برگشتم دفترم رو نگاه کردم پر از خشم بودم...از این همه چراا؟؟؟
صفحه ای ورق زدم و فکرم پر از سوال بود...بلند شدم رفتم یه استکان گل گاوزبون دم شده ریختم و کنارم گذاشتم.
خب حالا باید چکار کنیم...؟؟
اولین کاری که لازمه امروز انجام بدی اینه که تمام خستگی هاتو بیاری رو کاغذ...از بیان کردنش نترسی شرمنده نباشی ..باید بنویسی...که کجایی و چه اتفاق هایی برایت افتاده..ریز و درشت بنویس...بنویس و از نوشتن نترس..از این بترس که بگذره و تو همیشه از خودت دور دورتر بشی تا جایی که حتی صدای دلت را نشنوی...
امروز باید بنویسی..حتی اگر توان نوشتن نداشته باشی باید به خودت بگی...من مینویسم چون یک انسانم و حق زندگی دارم.
روزهای های خوب در پیش روی ماست.