ارّه های زنگ زده 1
قسمت اول از داستانی دنباله دار
ارّه های زنگ زده
باغی پر از علف های هرز
هوای دلگیر
جادهِ پیچاپیچِ دلِ کوهستان
ملودیِ عجیبِ بادِ جاری در بطنِ زمان
دودِ چوب سوزی از دوردست
آجر های مرزِ باغ، پنجاه سالشان میشود؟ بیشتر . . .
روی شان رنگ کشیدند یا یک لایه سیمان، ولی هنوز جاهایی آجر ها را میتوان دید، میتوان لمس شان کرد.
درخت ها و گل هایی که برگِ پژمرده و خشک شده شان بر سرِ صاحبانِ باغ باران میشود، سالها از شادابی شان میگذرد.
شاخه هایشان خمیده شدند و برخی درخت ها مریض، روی برگ هایشان دانه هایی زده، انگار بیماری پوستی گرفتند؛ شاید واقعا گرفته اند!
هوا هنوز چند ساعتی تا غروب دارد، ولی به اندازه همان وقت دلگیر است.
صادق طبقه سوم باغ است، باغِ چهار طبقه.
کنار درختی خم شده است، آبیاری با شلنگ چندپاره.
امشب باران میزند؟
شاید، احتمالش هست.
پدربزرگش طبقه اول باغ مشغول بود
مادربزرگ طبقه اول ساختمان نماز میخواند، ساختمان دو طبقه بالای باغ چهارطبقه، نماز مغرب.
یکی از ارّه های کوچک زنگ زده را از انبارِ زیرپله نمور برداشته بود.
میخواست با آن چه کند؟
همانطور که کنار درخت گیلاس بی بار آب میداد، با ارّه مثل شمشیر علف های هرز را از ساقه میزد.
بعد تکه هایشان را برمیداشت، از بین دنده های ارّه.
ارّه خیلی تیز نبود؛ حتما قبلا شاخه ها را راحت قطع میکرد ولی الان در زدن ساقه های بیجان هرزه های بیحیای باغ هم بگیر-نگیر داشت.
صادق آبیاری را تمام کرد، حوصلهی طبقه چهارم را نداشت، حوصله هیچچیز را نداشت . . . شاید فقط پیاده روی در کوچه های سنگفرش شدهی جلوی باغ و دید زدن کوه هایی که زیر هوای مایل به سرمه ایِ کموبیش مه آلود، کمرنگ دیده میشدند.
امّا شاید این پیاده روی ساده آنقدرها هم ساده نباشد و او در پیج و خم کوچه باغ های دِه دو-سه دزد ناشی را ببیند آرام از دیوارِ باغِ یک شهریِ نسبتا غنی بالا میروند و مجبور شود آن هدیهی از دوران کودکیش را بیدار کند، هیولایی که زیر ظاهر یک مرد جوان ۲۰ ساله جا خوش کرده و وقتی بیرون بيايد در بهترین حالت اسیرشان میکند و در بدترین حالت آنها را میدَرَد.
سیدامیرعلی خطیبی
(عکس های این داستان دنباله دار و مقاله قبلی همگی از منابع مختلف اینترنتی بوده و هیچکدام از من نمی باشند که اگر عکسی از من قرار بگیرد این موضوع ذکر میشود.)