هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب 4.6
روایت چهارم / قسمت شش
یک طرفش را من گرفتم و طرف دیگر را آیدا.
آرام آرام، مانند کودکی که به تازگی راه رفتن را یاد گرفته باشد، حرکت میکردیم. بعد از پلهها چند قدم تا ماشین داشتیم. قرار بود تا میشد از این شهر فاصله بگیریم و جایی مناسب برایش پیدا کنیم ... اما مردی آن طرف ماشین به سمت ما میآید، بلند قامت و بسیار ورزیده ... آرام و مصمم حرکت میکند ... در نگاهش سعی میکند همان آرامش را داشته باشد و همچنان مصمم بنظر میرسد ولی آرام بودنش ساختگی است، آشوبی در نگاهش میچرخد تا نگاه را از من به آرش و بعد آیدا بگرداند.
او بیدلیل اینجا نیست ... حدس میزنم او هم دنبال همان چیزی است که همه به دنبالش هستند، هیولا!
***
-شما یه موجود عجیب و غریب این اطراف ندیدید؟
مغزم اصلا کار نمیکند تا جوابی بدهم ... آرش هم حالش خیلی خراب است و بعید میدانم بتواند کاری بکند ...
آیدا ناگهان شگفت زدهام میکند:((چرا دیدیم! ببین چه بلایی سر دوستمون آورده.))
آرش را نشان میدهد. مرد ابرویی بالا میاندازد:((از کدوم طرف رفت؟))
بازی آیدا را میگیرم و :((از پشت این کانتینرها به سرعت فرار کرد.))
-پیداش میکنم و بخاطر بلاهایی که سر شما آورده هم مجازاتش میکنم.
از کنارمان میآید که بگذرد.
من نفس راحتی میکشم که يکدفعه ... آرش به شدت میلرزد و ناله میکند تا دستش در یک دگردیسی سریع به چنگال هیولا تبدیل شود.
مرد هیکلی میبیند و به سرعت گلوی آرش را میفشارد.
روی بازویش میپرم که مثل پوست موزی بلندم میکند و به در ماشین پرتاب میشوم.
آیدا هجوم میبرد و با مشت توی صورت او میگذارد، مرد خم به ابرو نیاورده و با حرکت سریع پایش، ساق پای آیدا را میشکند ... صدای شکستن و جیغ و فریاد آیدا تمام منطقه را پر میکند.
میخواهم بلند شوم اما کمرم به گونهای درد میکند که نتوانم ذرهای بچرخم.
صورت آرش در حال کبود شدن است که مرد محکم رو به صورتش فریاد میکشد:((من رو یادت میاد؟ من بهرامام و تو چندماه پیش با شکست دادنم، تحقیرم کردی ... حالا وقت انتقام رسیده!))
کاری از سیدامیرعلی خطیبی