هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب 4.4
روایت چهارم / قسمت چهار
دو سرنوشت تاریک و عجیب در بین هزاران سرنوشت روشن و درخشان مردم این شهر، به آسانی به همدیگر گره میخورند و فصلی جدید، تابستانی جدید و متفاوت، آغاز میشود.
***
اولین بار در کافهای بینام دیدمت.
همان کافه دنج در حاشیه یک پارک فراموش شده.
داخل کافه جز من و تو کسی نبود.
وقتی نگاهت کردم میلرزیدی اما نه از نگاه من.
نمیدانم چرا، سمتت آمدم و پرسیدم:((حالتون خوبه؟))
صادقانهترین ((نه)) زندگیم را آن لحظه شنیدم.
باهم قهوه خوردیم. بنظر نمیرسید اهل حرف زدن باشی اما پرشور صحبت میکردی.
برای اولین بار در زندگی کسی را دیدم که کاملا درکش میکردم. حتی وقتی با آذر بودیم در درک یکدیگر به مشکل میخوردیم ... اما تو، تو با تمام دنیا فرق داری.
پس از قهوه قدم زدیم و رگبار بهاری زد. زیر بارانی من مخفی شدیم، گوشهای از پارک، زیر درخت بید مجنون.
آن شب به خانه من رفتیم. بنظر نمیآمد اهل رفتن به خانه کسی باشی ولی من تبدیل به استثنای تو شدم.
آن شب، دوباره عاشق شدم ... عاشق کسی که مانند خودم روحش را گم کرده بود و عشقمان مرهمی برای این خلأ شد.
***
+آیدا ... آیدا جان! کجایی عزیزم؟ چرا به این آگهیها خیره موندی؟ چیزی شده؟
ناگهان سمتم میچرخد ... حالت چشمانش برایم غریبه است:((هادی! یادته برات از شبحی گفتم که واسه چند دقیقه روی پشت بوم همسایه بهم زل زده بود؟))
+آره، یادمه ...
-این عکس و طرحها رو ببین ... خودشه!
بیاختیار زمزمه میکنم:((آذر ...))
-چیزی گفتی؟
+چرا عکسش رو توی روزنامه زدن؟
-پلیس و مردم دنبالشن ... میگن اون یه هیولاست ولی نمیدونم چرا فکر میکنم ربطی بین این موجود و آرش هست ...
شنیدن اسم آرش ناخوشایند است.
احساس میکنم آیدا هنوز او را دوست دارد ... خیلی بیشتر از من!
+خوب، حالا میخوای چیکار کنی؟
-باید زودتر از پلیس یا بقیه پیداش کنیم ... شاید اون تنها کلید حل این معما باشه و اگه زودتر از دیگران پیداش نکنیم ممکنه دستمون بهش نرسه.
+اگه چیزی از آرش بدونه ... یا آرش زنده باشه، همه چیز بین من و تو تموم میشه؟
دوباره میچرخد سمت من:((من باید این هیولا رو پیدا کنم تا فکری که شب و روز ذهنم رو عذاب میده برای همیشه تموم شه ... تا من جریان آرش رو برای خودم حل نکنم نمیتونیم زندگیای که باهم دنبالشیم رو شروع کنیم ...
چیزی نمیگویم و نگاهم سمت زمین میرود.
دلگرمم میکند:((به من اعتماد کن ... توی دنیای من آرش فقط یه پرونده حل نشدست، وقتی حلش کنم برای همیشه بسته و فراموش میشه و ... فکر و دلم فقط شامل یه نفر میشه ... هادی.))
لبخندم را میبیند.
+بنظرت چطور پیداش کنیم؟
-هیچ ایدهای ندارم ...
داستانی از سیدامیرعلی خطیبی