هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب 3.5
روایت سوم / قسمت پنج
پدرم هیچوقت قهرمان زندگیم نبود.
مادرم که فقط ظرف میشست و بابت خطاهایش توبه میکرد.
برادرانم هم در زمره پستترین موجودات بودند که برای زنده ماندن دست به هرکاری میزدند!
شاید درست نباشد اینطور دربارهی خانوادهام صحبت کنم، اما چیزهایی که میگویم حقیقت است.
من در سالهای اندک عمرم فقط ۲ قهرمان واقعی دیدم.
اولین، موجودی بود که با تمام انسانها و حیوانات فرق داشت. تقریبا میتوان گفت او مرا در هچل انداخت و خودش مشکلات را حل کرد و نجاتم داد.
و دومین قهرمانی که در زندگی دیدم مردی است از جنس گوشت و پوست انسان، هرچند بدنی قوی و بینقص دارد اما مانند ما انسانهاست.
نام این مردِ قهرمان ...
***
روی زانوهایم افتادم و توان حرکت ندارم.
آن ۷-۸ معتاد زامبی شکل فقط یکی-دو قدم تا گرفتن من فاصله دارند.
ضربه محکمی به دری در انتهای سالن میخورد.
همه از حرکت میمانند.
ضربه دوم محکمتر از قبلی.
سرها سمت تاریکی آن انتها میچرخد.
ضربه سوم و با کنده شدن در، نور کور کننده خورشید فضای خاک آلود اینجا را پر میکند.
همگی چشمانمان را میگیریم.
بین ذرات خاک که در هوا معلق است و نور شدید و داغ، سایهی او را میبینم.
فریاد میکشد:((اینجا چندتا سوسک داریم که باید له بشن!))
و به نزدیکترین زامبی حمله ور میشود.
مشتهایش صدای خورد شدن استخوان میدهد.
۴ تای اول را به سرعت زمین میزند.
مشغول فشردن نفر پنجم بین بازوان پولادینش است که ششمی چاقویی را از جیبش بیرون میکشد.
+مراقب باش اون چاقو داره!
پنجمی را میچرخاند و سمت نفر ششم رها میکند.
جفتشان به دیوار میخورند.
هفتمی بزرگ جثه است، باهم گلاویز میشوند.
نفر آخر که چاقوی من در چشمش مانده، با درد و سختی بسیار چاقو را بیرون میکشد و میخواهد سمت او هجوم ببرد ...
سمتش خیز برمیدارم و تنه میزنم. زمین میافتد.
با کوله چند ضربهای به سر و صورتش میزنم که لگدش را حواله شکمم میکند.
درد مانع ایستادن است.
اما او میایستد، میایستد تا کار مرا یکسره کند.
چشمانم را میبندم تا چاقو هرجا را که میخواهد، بشکافد.
ولی چاقو زخم نمیزند.
صدای خس خس میآید.
چشمانم را باز میکنم، او با یک دست گلوی مهاجم را گرفته و از زمین بلند کرده است.
مرد تک چشم دست و پا میزند.
او رو به من میکند:((حالت خوبه؟))
با لرز میگویم:((خوبم ...))
نگاه خشمگینش سمت مهاجم میچرخد.
بیشتر فشار میدهد.
صورت مرد کبود میشود.
به خودم میآیم:((ولش کن ... داری میکشیش!))
بیاعتنا رهایش میکند تا روی زمین بيفتد.
سمت خروج میرود و به چارچوب در تکیه میدهد.
مهاجم تک چشم چشم نفس نفس زنان:((ممنونم ...))
+قابلی نداشت.
با لگد دماغش را میشکنم.
+اینم بخاطر دوتا لگدی که زدی!
سمت او میروم.
+آممم ... تو جونم رو نجات دادی ... ممنونم!
همچنان به من بیاعتنا ست:((کار خاصی نکردم.))
+اسمت چیه؟
نام دومین قهرمان زندگیم، بهرام است.
***
-خب حالا که از دست پلیسها و زامبیها نجاتت دادم، بگو از اون موجود چی میدونی؟
+چند وقت پیش از دست یسری نجاتم داد ... میدونستی میتونه حرف بزنه؟ خیلی عادی و راحت عین آدمها!
-من با مهارتهای دیگهاش آشنا شدم ... مهارتهاش توی مبارزه.
+برای چی میخوای پیداش کنی؟
-تا یه حساب قدیمی رو تسویه کنم!
+پس میخوای باهاش بجنگی، آره؟
-اگه نیاز باشه.
+ببین اون موجود خوبیه ... نمیدونم چی ازش دیدی ولی اون هم مثل تو یه قهرمانه ...
-هیچ شباهتی بین ما نیست ...
+بهش یه فرصت بده ... و به من! به من فرصت بده اگه پیداش کردیم باهاش صحبت کنم و این دعوا رو حل کنم ... نمیخوام دو نفر که جونم رو نجات دادن همدیگه رو بکشن.
-باشه ... سعی میکنم وقتی دیدمش خشمم رو مهار کنم.
+هورا! حالا بدو بیا از اینجا بریم ... اگه مامورها بریزن ما رو با اینا دستگیر میکنن ...
-جایی رو برای رفتن سراغ داری؟
+آره! یه جایی رو میشناسم.
عکس و داستان از سیدامیرعلی خطیبی