هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب 2.6
روایت دوم / قسمت شش
در این دخمه مدفون زیر خاطرات روی تختی نشستهام که هنوز پس از سالیان دراز بوی گند پدربزرگ معتاد ری را میدهد.
ری ... این دختر ریزه میزه با هوش بالا و جرات یک مرد. پس از آذر مدت زیادی میشد که کسی به چشمم نیامده بود و در این چند وقت ری با شوخ طبعی و ساده دلیهایش خوب جایی در فکرم پیدا کرده است ... حتی الان که مشغول پانسمان زخمهای اخیر هستم چشم انتظار بودن عرق سردی روی پیشانیم مینشاند.
زخمها ... در چند روز اخیر بیشتر از تمام این سالها درگیری با اراذل را تجربه کردهام و دیگر احساس فناناپذیر بودن ندارم. وقتی از هیولا شکست خوردم، باورم به اسطورهای که از خودم ساخته بودم نابود شد و شاید برای همین است که با تمام وجود شانس دیگری برای مواجه شدن با او میخواهم.
***
+حالت خوبه؟
ری:((آره.))
+مشکلی که پیش نیومد؟
چرخی میزند:((میبینی که سالمم!))
+خوب، چیزی دستگیرت شد؟
-بهت که گفته بودم، دست خالی از پیش اسمال دهن لق برنمیگردم ... اول انگار دندونهاش رو به هم جوش داده باشن هیچی نمیگه ولی بعد باید با بیل خفهاش کرد. یکم مواد ناب کافیه واسه اینکه هولش بده توی دام پر حرفی ...
+بالاخره میگی چیا گفته یا نه؟
میخندد:((صبر داشته باش بهرام جون ...))
+شیطونی نکن بچه!
-یه جون بهت گفتم چه سرخ شدی!
بلندتر میخندد. بیشتر دستپاچه میشوم.
***
شیفت داغی آفتاب ظهر تابستان تمام میشود و نسیم ملایم و مطبوعی بین کانتینرهای سرخ، سیاه و سبز میوزد.
ری مضطرب به نظر میآید و اندکی میلرزد.
بیمقدمه نقطهای در دوردست را نشان میدهد:((اون ردیف کانتینرهای سفید رو میبینی؟ اسمال میگفت پشت اونا دیده شده ... بنظرم همونجا پیداش میکنیم!))
ری واقعا کودکی زود باور است؛ علی رغم تجربههای سنگین و دردناکی که گذارنده هنوز نمیتواند درک کند در این نبرد، ما معنایی ندارد، گفت و گو هم معنایی ندارد. من قرار است بار دیگر با هیولا روبرو شوم و در این معادله جایی برای ری و مذاکراتش نیست ... من باید انتقام بگیرم و به تنهایی اینکار را انجام خواهد داد.
ری متوجه سنگینی نگاه من روی خودش میشود، با تعجب و اندکی ترس و لرز در لبهای ظریف و صدایش:((چرا اینطوری نگاهم میکنی بهرام؟!))
این داستان تنها دو روایت تا پایان خود دارد.
داستانی از سیدامیرعلی خطیبی