هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب 2.5
روایت دوم / قسمت پنج
مدتی میشود که به خیابانها برگشتهام.
نسیم بهاری را حس میکنم که عطر و بوی گرمای تابستان دارد.
دیگر کم پیش میآید رحم یا ملاطفتی از خود نشان بدهم.
پس از من کوچههای کابوس و تاریکی به همراه کوهی از دندانهای خورد شده و استخوانهای شکسته میماند.
پشت سرم دیگر کسی نمیگوید: او یک قهرمان است، او ما را نجات داد.
چون قربانیان از خشونت من ترسیدهاند و خلافکاران فقط چند قدمی با مرگ فاصله دارند.
من هنوز یک قهرمانم؟ بعید میدانم!
اگر فرشید زنده بود لابد چیزی شعرگونه نظیر این میگفت:
من یک رهگذرم که شب به شب، خیابان به خیابان میگردد تا گناهکاران را پیش از روز موعود و جهنم مجازات کند.
من فرشتهای سرکش و طغیانگرم که دیگر در پی نجات نیست، بلکه فقط انتقام و مجازات را میشناسد.
نام من بهرام است.
***
تابستان روز به روز گرمتر میشود.
از صبح تا حالا با سه دسته از اوباش خیابانی درگیر شدهام.
اینجا یکی از بدترین محلههای شهر است. میگویند اکثر آشپزخانههای تولید مواد مخدر و روسپی خانهها در این محدوده قرار دارند.
هرچند این چیزها مربوط به پلیس است ...
شایعهای شنیده بودم: موجودی عجیب که شباهتی به انسان ندارد چند روز پیش در این حوالی دیده شده.
دنبال سرنخی از هیولا میگردم؛ هرچند امید ندارم چیز مهمی پیدا کنم ...
دختری کم سن و سال به کوچهای که داخلش هستم میپیچد و بدون نگاه کردن به روبرو، محکم به من خورده و نقش زمین میشود.
با حیرت نگاهش میکنم:((حواست کجاست بچه جون؟!))
همانطور نیم خیز دستش را به شانه چپ گرفته:((چقدر محکمی! انگار خوردم به دیوار ...))
از دور صدای فریاد چند مرد میآید.
دختر مشوش میشود.
بیاهمیت سوالی که در پی جوابش هستم را میپرسم:((هی دختر خانوم، تو یه موجود عجیب که لباسهای کهنه پوشیده باشه و با آدمهای عادی فرق کنه، ندیدی؟))
فکر میکردم بابت پرسیدن این سوال مسخرهام میکند ولی با تشویش بیشتر نگاهش را به من میدوزد.
میپرسم:(( تو میشناسیش، مگه نه؟))
بدون تعادل از جا میجهد:((گوش کن، من چیزایی میدونم که به دردت میخوره و شاید بتونم کمک خوبی بهت کنم ولی ... الان باید کمکم کنی فرار کنم ... اون پنجره رو ببین! نیمه بازه و ... تنهایی قدم بهش نمیرسه اما اگه تو برام قلاب بگیری ...))
منتظر نمیمانم حرفش تمام شود؛ بلندش میکنم، مانند بچه گربه و به لبه پنجره میرسانم.
داخل میخزد که چند مرد شتابان وارد کوچه میشوند.
اسلحههای کمریشان از زیر پیراهن مشخص است.
دست به سینه به دیوار زیر پنجره تکیه میدهم.
یکیشان نفس نفس زنان میپرسد:((تو یه دختر جوون با مانتوی چهارخونه قرمز و شال سفید ندیدی که یه کوله زرد داشته باشه؟))
دستی به چانهام میکشم و انتهای کوچه را نشان میدهم:((از اون طرف رفت، انگار خیلی هم عجله داشت ... شما دنبالشید؟))
مرد نشان پلیس آگاهی را نشان میدهد:((سرت به کار خودت باشه رفیق!))
ادای سلام نظامی در میآورم:((حتما قربان! موفق باشین.))
سری تکان میدهد و راه میافتند.
منتظر میشوم تا از کوچه خارج شوند و بعد رو به پنجره:((رفتن، بیا پایین!))
تا لبه پنجره میآید که ناگهان:((هی ... یه چیزی به پام چسبیده ... کی من رو گرفته؟ ... ولم کن ... نه!))
آن دختر به داخل کشیده میشود!
این داستان ادامه دارد ...
کاری از سیدامیرعلی خطیبی