هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب 1.5
روایت اول / قسمت پنجم
وقتی جسدی برای تدفین پیدا نکردم، چشمانم اشکهایی که لایقش بودم را به من ندادند تا از فشار سنگینترین بغض جهان خلاص شوم.
***
من آیدا، بیست سال دارم.
در کودکی به دلیل حادثهای که به درستی به خاطر نمیآورم، صورتم سوخت و چشم چپم را از دست دادم.
زندگیم را پوچ و بیهدف گذراندم تا بهاران به زمستان و زمستانها به فصل شکوفه بدل شدند.
در آخرین زمستانی که پشت سر گذاشتم، در خانه و انزوایی که از عموی مرحومم ارث رسیده بود، با مردی آشنا شدم.
آن مرد تنها کسی در زندگیم بود که عاشقش شدم و سپس
... نمیدانم چه شد که در فصل بهار که زندگی همه چیز آغاز میشود، زندگی و روزگار کوتاهِ خوشحالی من به سر رسید و باز تنهایی و غم تنها همنشینم شد.
هرچند اینبار غمی عمیقتر را تجربه میکنم زیرا زندگی طعم شیرینش را نشان داد و بعد با بیرحمی تمام آن را از من گرفت.
احساس فقدان و غم از دست دادن آرش و روزهای زیبایی که داشتم، مرا به شبحی تبدیل کرده که بین سایههای مردم شهر میخزد و صدای ضربان قلبش روزهاست به گوش نمیرسد.
***
مدتها قبل، دیدار با آن موجودی که مرا به وحشت انداخت، دیدن آن هیولا، اتفاق مبارکی بود؛ من بلافاصله با آرش آشنا شدم.
اکنون هیولاها بیشتر شدند و دیدنشان نامبارک و بیحاصل.
سرتاسر دنیای من را سایههای وهمآلود و هیولاهایی فرا گرفتهاند که پوسته آدمیزاد به تن دارند.
از تمامیشان میترسم و دیگر آرشی نیست که با صدای زنگ در، مرا از این مسخ شدگی بیپایان خلاص کند.
این سیاهی عميق، سرنوشت ابدی من است.
تصویر و داستان از سیدامیرعلی خطیبی