هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب 1.3
روایت اول / قسمت سه
زمستان تمام و بهار فرا رسیده.
در این ۳ ماه، زندگیم بیشتر از بیست سال پیش از آن دچار تغییر شده است.
آرش ... او دنیای من را تغییر داد.
بعد از روزی که برای معرفی خودش به طبقه پنجم آمد، هر روز زنگ در به صدا در میآید و هربار فقط یک نفر پشت در است، او.
دلم میخواهم همیشه او باشد.
اخیرا فقط به یک چای و گپ زدن ساده دعوتش نمیکنم، او اجازه دارد صورتم را ببوسد و من نیز صورت او را.
نمیدانم چرا ولی قسمتهای سوخته صورتم را بیشتر دوست دارد و میبوسد ... هرچه علتش را پرسیدم جوابی نداد.
انگار بعد از آن حادثه، تمام سالهای زندگی صورتم در آتش میسوخته و فقط این چند وقت اخیر است که پوستم آرام گرفته؛ بوسه و نوازش او آرامش و آبی برای خاموش کردن آتش شده است.
تا یکی-دو هفته قبل، هربار که صبح و سرما از خانهاش بیرون میرفت، داخل حیاط چند دقیقهای به پنجره و بالکن من خیره میشد؛ ولی از زمانی که با دلگرمی و شوق دیدن او توانستم در بالکن پا بگذارم، برایم بوسه نیز از دور میفرستد.
همه چیز با او فوقالعاده به نظر میرسد اما ... یک ماجرایی نگرانم میکند.
آرش بیشتر شبها خانهاش را ترک میکند و تا گرگ و میش برنمیگردد.
صدای قدمهای پر تشویش او را میشنوم که بالای سرم از این سو به آن سو میرود رود تا آماده شود و زیر لب با خودش حرف میزند. جالبتر آنجاست که هنگام رفتنش صدای برهم زدن در را اصلا نمیشنوم.
در عوض موقعی که به خانه برمیگردد، با آن قدمهای خسته و آرام، صدای باز و بسته شدن در بسیار واضح به گوش میرسد.
او از کجا بیرون میرود و چه میکند که با حالی اینچنین متفاوت به خانه برمیگردد؟
داستان و تصویر از سیدامیرعلی خطیبی