هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب 1.2

روایت اول / قسمت دو

 

می‌خواهم چند قدم عقب بروم و به محض اینکه از مرز نگاه او خارج شدم، در درونی‌ترین اتاق این خانه‌ی تنهایی پنهان شوم. در را هزاران قفل بزنم و گوشه‌ای از اتاق، درون خودم مچاله بشوم تا هيچکس پیدایم نکند.
اما نمی‌توانم هیچکدام از این کارها را بکنم؛ انگار دچار برق گرفتگی شده باشم.
او با آن نگاه عجیبش چه چیزی را این‌قدر دقیق برانداز می‌کند؟ احساس سرمای شدیدی درون بدم را فرا گرفته اما قطرات عرق از روی پیشانی و دماغم می‌ریزد.
او آرام آرام از نگاهم محو می‌شود، مانند مه ...
نمی‌دانم چند وقت است که رفته ... جای خالیش، خالی بنظر نمی‌رسید و من فکر می‌کردم هنوز آنجاست.
سردرد مانند صاعقه روی مغزم می‌خورد.
دنگ دنگ دنگ، داخل سرم ظرف‌ها را می‌کوبند ... و ناگهان بین‌شان صدای زنگ، زنگ در.
تمام این مدت هیچکس نبوده که دکمه در خانه‌ام را بفشارد، او کیست؟


***


یک مرد حدودا ۲۵ ساله.
قد بلند و ردای بلند.
موهایش بلند و موج‌دار. صورتش استخوانی و ریش چند روزه.
سرحال و خندان.
-چه عجب توی این ساختمون بی‌سر و ته یکی پیدا شد! خوشبختم از آشنایی‌تون، من آرش‌ام ... حالتون خوبه؟
+آره! فقط یکم سردرد دارم ... منم خوشبختم. اسمم آیدا ست.
-خوشحالم که اینجا یه همسایه خوش برخورد و خون گرم پیدا کردم. یک همسایه خوب می‌ارزه به صدتا همسایه مردم آزار ...
+یک همسایه؟ مگه جز من و شما کسی توی این ساختمون نیست؟
-نه، از طبقه اول هرچی زنگ واحدها رو زدم هیچکس نبود ... حتی ردی از کفش و پادری هم جلوی هیچ خونه‌ای پیدا نکردم.
+عجیبه ... آخ سرم! چیزی نیست ... قبلا یکی-دوتا خانواده طبقه اول-دوم زندگی می‌کردن ...
-شاید اخیرا اسباب کشی کرده باشن ... در هر صورت، من طبقه ۶، واحد بالای سرتون زندگی می‌کنم. اگه کاری چیزی داشتید ...
+بله حتما، به این ساختمون و محله خوش اومدید و ... روزتون بخیر.


***


احساس عجیب و جدیدی موقع حرف زدن با او داشتم.
انگار این آقای آرش ... نه چنین چیزی محال است ...
ولی او اصلا از دیدن چهره سوخته و چروکیده من تعجب نکرد ... حتی یک‌بار هم نگاهش سمت جای سوختگی نرفت و یک‌بار هم صورتش از مشمئز شدن یا حتی ترحم ورزیدن، مچاله و در هم رفته نشد.
شاید مشکل بینایی دارد! شاید هم ... سوختگی صورت یک‌نفر هیچ اهمیتی برایش ندارد و با او مثل آدم‌های دیگر برخورد می‌کند ... حتی بهتر از آن‌ها!
علاوه بر این موارد، او خوش‌تیپ بنظر می‌رسید ... آرش، آرش، آرش ...

 

داستان و تصویر از سیدامیرعلی خطیبی