هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب ۲.۳
روایت دوم/ قسمت سه
لامپهای سقف بیمارستان صف بسته بودند، یکی پس از دیگری.
آن زن خیابانی هم همراه با تختم میآمد.
صدای باز و بسته شدن در ... و دیگر آن زن، همراهمان نبود.
با سیلیهای محکم، سعی میکنند مرا بیدار نگه دارند.
میشنوم:((زودباش ... نخواب غول بیابونی ... دوباره ... دوباره ...!))
***
فرشید گفت:((دوباره ... دوباره!))
عصبی چکش را روی میز پرت کرد و با دستی داخل موهایش، شورهها را مانند برف تکاند.
زیر لب غر غر میکرد:((اینطوری فایده نداره ... ترکیب شما دوتا اون چیزی نیست که تصور میکردم، درسته خیلی بهتر از چیزیه که میخواستم ولی همین بهتر بودن باعث میشه درآوردن بدن شما دوتا، کنار هم و توی یه مجسمه غیرممکن یا فوقالعاده دشوار باشه!))
آذر سرخوش و خندان پرسید:((چرا اینقدر ناامیدی؟)) و دلگرمکننده ادامه داد:((تو میتونی از پسش بربیای!))
فرشید که سعی داشت سیگاری آتش بزند:((نه! نه، نه، نه! از پسش برنمیام. شما دوتا فوقالعاده و بینهایت زیبا هستید و جالبیش اینه از دو قطب کاملا متضاد زیبایید. من نمیتونم چنین تضاد کامل و زیبایی رو دربیارم ... از من ساخته نیست ...))
بارانیاش را برداشت و در حین بیرون رفتن، آرام گفت:((میرم یه هوایی بخورم ...))
آذر اصرار کرد لباسهایم را بپوشم و دنبالش بروم، گفتم نه.
گفت اینجا محله خطرناکی است و در این ساعت خلوتی ممکن است بلایی بر سر آدم نحیف و بیدفاعی مثل فرشید بیاید.
بازهم مخالفت کردم.
خواست پافشاریاش را ادامه بدهد که ...
حرف او با باران بوسههای من که بر سر و پیکر برهنهاش میبارید، بند آمد.
به جای آن که تنها دوست واقعیم را با آن حال بد و در شرایطی خطرناک همراهی کنم، ترجیح دادم تا نزدیکی سپیده دم را با آذر تا روی کاناپه بگذرانم. او لطیفترین و شکنندهترین موجودی است که تاکنون روی بازوان من آرام گرفته بود.
آذر بارها آمد که بگوید برو دنبالش، دیر کرده و نگرانش شدم! اما اهمیتی ندادم و آغوش گرم او را به سرمای تنهای بیرون نفروختم.
دیگر چشمهایم مانند آفتاب صبح داشت گرم میشد که موبایل زنگ خورد. میگفتند تنها شمارههایی که داخل سابقه گوشی فرشید بود، یکی شماره آذر (که شب قبل خاموش کرد) و دیگری شماره من.
پیکر نیمه جانش را افتاده در جوی آبی پیدا کردند که شکمش پاره و ساعت و کیف پولش ربوده شده بود. احتمالا سر ندادن گوشی مقاومت کرده و آنها هم رودههایش را داخل جوی ریختند.
دیر به بیمارستان رسیدیم.
فرشید مُرد و من هم در دل آذر کشته شدم.
نوشتهای از سیدامیرعلی خطیبی