هیولا، آن طرف پنجره، زیر آفتاب ۲.۲
روایت دوم/ قسمت دو
پوستم، پوستی که گمان میکردم غیرقابل نفوذ است، شکافته شد و خونِ سرخِ رنگِ من، زمین سیاه و سفید را رنگآمیزی کرد.
امشب چقدر ماه زیبا و بزرگ بنظر میرسد ... شاید ماه نزدیک و نزدیکتر میآید تا مرا به خودش ببرد ... به سرزمین قهرمانان جاویدان!
***
من کامل بودم. چندین سال است هیچ شکستی جرأت نکرده به من نزدیک شود!
حالا که مشت پولادین من به جای آن موجود، دیوار و هوا را میشکافت ... پهلوی راستم با چنگال بلند و تیز هیولا دریده شد ... مانند برق و روح، از کنارم گذشت و حتی درست ندیدمش ... فقط احساس درد و ضعف، قطرات سرخ خون و شکست ...
نگاهم تار شده ... زنی که مورد تهاجم قرار گرفته بود بالای سرم است و همچنان جیغ میکشد و کمک میخواهد ... البته شاید زن دیگری باشد ... یک زن از گذشتههای فراموش شده ... خاطرهای مبهم از یک شکست دیگر ...
***
دعوتنامه عجیبی در یک نامه به دستم رسید؛ یک مجسمهساز میخواست تن بینظیر مرا در سنگ تجسم کند.
یک کارگاه بزرگ و سولهمانند؛ در یک محله پایین شهر مثل همینجا که با هیولا روبرو شدم.
مردی قد کوتاه و لاغر با دست و انگشتانی کشیده.
موهایش روی هوا آشفته مانده و چند میلیمتری به قدش اضافه میکند.
میگفت نامش فرشید است اما به ساسان بیشتر میخورد!
کارگاه از داخل بزرگتر به نظر میرسید.
گوشهای از کارگاه زیر یک نور ملایم زرد، میز و چند صندلی قرار داشت. آن طرفتر هم قفسههای کتاب و یک کاناپه که پتو و بالش رویش انداخته بود.
-میتونم بهرام صدات کنم؟
نگاهی به او انداختم؛ از اول هم میتوانست مانند بقیه به اسم کوچک صدایم کند، اما ادب به خرج داد و از این مودب بودن خوشم آمد:((البته آقا فرشید، راحت باش!))
-خلاصه بهرام جون من میخوام یه اثری خلق کنم شبیه به ... چطور بگم ... با مجسمههای یونان باستان آشنایی داری؟
+نه ... با وجود اینکه با هنرمند و فیلمسازهای زیادی آشنام اما خیلی از هنر سر در نمیارم ...
-متوجهم ولی بحث من اونقدرها به هنر مربوط نیست ... بیشتر با اساطیر و خدایان سروکار دارم ...
+اساطیر؟!
-آره، واسه اینکه منظورم رو بهتر بفهمی همراهم بیا تا یکسری عکس و مجسمه نشونت بدم ...
در حین راهنمایی من، به یک نکته تأکید کرد:((اینجا اون دنیایی نیست که بیرون از کارگاه و کل زندگیت رو شامل میشه ... قوانین اینجا فرق داره و خوب، تو نیاز داری شخص دیگهای باشی ... یه بهرام متفاوت!))
***
واقعا همه چیز را حیرتانگیز و جادویی مییافتم ... فرشید حق داشت، پا به دنیای جدیدی گذاشتم که برای من مبهوت کننده و کاملا جدید بود.
این حیرت وقتی کامل شد که او وارد کارگاه شد و برای اولین بار، آذر را دیدم؛ آذر یک الهه بود که من ... برای مدتی و حتی بعد از آن، او را میپرستیدم.
نوشته سیدامیرعلی خطیبی