هیولا آن طرف پنجره زیر آفتاب پایان
هیولا آن طرف پنجره زیر آفتاب
قسمت پایانی
احساس خفگی.
حس کبود شدن گلو و بسته شدن مسیر تنفس.
به عقب پرتاب میشوم ... چندبار پرتاب میشوم، از کانتینر به پلهها و از پلهها به ستونهای بتنی عظیم.
بین هر پرتاب، مشتهایش به سینه، شکم و پهلوهایم فرود میآیند. صدای خرد شدن دندهها را میشنوم و درد بیامان مرا از خود بیخود میکند.
هرگز چنین دردی را تجربه نکرده بودم.
روی زمین افتادهام. گرمی خون را با زبانم میچشم.
کف کفشش را بین پاهایم میگذارد و فشار ... ناله میکنم.
با نفرت فریاد میزند:((من تجسم خشم و دردم ... من نابودگر زندگی توام!))
روی زمین میخزم ولی او بالای سرم است تا بلندم کند و کمرم را بین بازوهایش له کند.
التماس میکنم:((فقط تمومش کن!))
-نه! تازه شکنجه شروع شده هیولا.
مرا روی پلهها میکشد و بالا میبرد ... مثل حیوانی وحشی که زخمی و اسیر شده.
نمیتوانم تغییر شکل دهم ... در بدن شکننده و ظریف آرش گیر بهرام افتادهام.
به بلندترین مکان آنجا میرسیم؛ چند کانتینر پایانی از این برج عجیب.
***
ردایم را از تنم درآورده و به گوشهای پرت میکند.
بدنم را میبینم که کاملا کبود و زخمی شده؛ دیگر چیزی از زیباییش نمانده ... احتمالا صورتم هم در همین حال است.
شانههایم را محکم میگیرد و به لبه آنجا نزدیکتر میشویم.
-میخوای از اینجا بیفتی و همه دردهات تموم بشه؟
+بله ... لطفا.
مشتی به شکمم میزند تا نفسم بالا نیاید و پرتم کند به طرفی.
-هنوز برای مردن خیلی زوده!
بالای سرم میآید، با مشتی که در دستش کوبیده میشود.
یکدفعه، ضربهای، سرش را خم میکند تا هادی را با قفل فرمانی در دستش ببینم که سعی دارد میان نفس زدنهایش فریاد بکشد:((دست از سر آذر بردار نره غول!))
شروع به زدن ضربات پی در پی به سر، گردن و کمر بهرام میکند.
بهرام در خودش جمع میشود، جمع میشود، جمع میشود و ناگهان ... طغیان میکند و عربدهاش هادی و من را میترساند.
پاهای هادی را قیچی میکند و رویش خیمه میزند تا خفهاش کند:((تو چه اسمی رو به زبون آوردی؟ حرف بزن!))
هادی را میبینم که دست و پا میزند ... احساس سبکی عجیبی به من دست میدهد و اندامهایم زنانه و زخم و کبودیهایم به یکباره محو میشوند.
دست روی شانه قویترین مرد زندگیم میگذارم.
با صدای ملایمی که مدتهاست به گوشم نخورده:((ولش کن بهرام.))
حس میکنم بدنش سرد میشود. دستهای لرزانش از گردن هادی سُر میخورند.
با چرخشی سمت من میایستد. دو-سه دقیقه در سکوت میگذرد تا به صورتم نگاه کند.
-آذر ...
لبخند میزنم:((آره عزیزم، خودمم.))
***
گریههایش روی شانه من فرصتی به هادی میدهد تا بیصدا از پلهها بگریزد.
گریهاش بیمقدمه بند میآید.
-تو اون شب به من صدمه زدی؟
با ناباوری به چشمانم خیره میشود.
+بهرام جان قضیه اونطوری که فکر میکنی نیست ...
-اون دوتا هم عاشق و دلباختهی تو ان؟ تن و احساساتت رو با چند نفر جز من قسمت کردی؟
+بهرام ...
-توی هرزه ...
سیلی به صورتش. دستم درد میگیرد.
گاوی خشمگین نفس میکشد.
با یک دست راه تنفسم را میبندد و بلندم میکند.
-میکشمت ... تو زندگی من رو خراب کردی ...
دستش را نوازش میکنم:((اشکالی نداره بهرام ... بکش.))
فریاد میکشد:((نه فقط تو، تمام کسایی که دوستت دارن رو هم میکشم ... چرا فقط من کسی باشم که عذاب میکشه؟
بخاطر ماجرای فرشید رهام کردی و قلبم رو شکستی. بعد با زن و مردهای مختلف بهم خیانت کردی و با زخمی کردنم توی اون سیاهی کوچههای پرت، تحقیرم کردی، غرورم رو شکستی! همهتون رو میکشم، تموم کسایی که باهات بودن رو یکی یکی پیدا و میکشم!))
دیگر نمیتوانم تحمل کنم؛ آیدا و هادی در ذهنم میآیند و ... ری.
دوباره یک احساس سبکی عجیب، تمام تنم تبدیل به هیولا میشود. چنگالهایم در قفسه سینهاش فرو میروند و یکباره آرام میگیرد.
خون بالا میآورد.
چنگالهایم را بیرون میکشم.
نمیخواهد روی زمین خم شود.
عقب عقب میرود، سمتش که خیز برمیدارم:((نزدیکم نشو هیولا!))
و میفتد، سقوط میکند و ...
از لبه کانتینر میبینمش: چند متری افتاده، مغزش متلاشی و میلگردهای آنجا در تنش فرو رفتهاند و بنظرم ... لبخند میزند.
بالاخره نبردهایش تمام و آسوده شد.
ردایم را به تن میکنم.
***
از آن فاصله در چند قدمی هادی که آیدا را در آغوش گرفته و نوازش میکند فرود میآیم؛ مانند پر سبک و مثل رویا نرم.
نزدیکشان میروم.
صدای آژیرهای پلیس از دوردستی نزدیک، مرا متوقف میکند.
آیدا:((از اینجا برو آرش ... برو و هیچوقت به این شهر برنگرد ... فرار کن، مثل همیشه که فرار میکنی فرار کن و ناپدید شو!))
+آیدا ...
هادی:((درست میگه، اگه برای همیشه ناپدید بشی برای همهمون بهتره، تو چیزی جز تباهی به زندگی ما نیاوردی ... به زندگی من و آیدا و اون غول بیابونی و احتمالا کلی آدم دیگه.))
آیدا:((تو به ما طعم شیرینی رو نشون دادی ک با گرفتنش آزارمون دادی ... تو آدمها رو عاشق خودت میکنی و اوج وفاداریت یکسال هم نیست.))
هادی:((تنها لطفی که به ما کردی این بود که با رفتنت مقدمه آشنایی من و آیدا فراهم شد ... برای جبران چنین چیزی هم من آسیب دیدم هم آیدا، حالا بیحسابیم ... از اینجا برو هیولا!))
+هادی ...
آیدا:((یا به طبیعت بکری برو که هیچ آدمی رو بدبخت نکنی یا به شهری که مردم خوشبختی داره، اونقدر خوشبخت که یا نیازی به تو نداشته باشن یا اگه پذیرفتنت، با از دست دادنت صدمه زیادی نبینن ... حالا هم لطفا برو، خداحافظ برای همیشه.))
+خدانگهدار آیدا ... و ... هادی.
روی کانتینری مشرف به آن دو ظاهر میشوم و برای آخرین بار میبینمشان، عشق و اعتمادی که بینشان هست ... شاید خوشحالم ... شاید هم از وقتی چنگالهایم را در بدن بهرام فرو کردم هیچ احساس خاصی ندارم؛ به هرحال چه خوب که ناراحت نیستم.
حسی به من میگوید ری جایی در این حوالی است ... شاید باید پیداش کنم ...
درهرحال امشب این شهر برای آخرین بار میزبان من است؛ باید بروم ...
و میروم؛ در چشم بر هم زدنی ناپدید میشوم.
پایان
داستانی از سیدامیرعلی خطیبی 🌼