مهربان
قبلا هم دیده بودمت. یک زن آرام، ساده و بیشیله پیله.
فکر میکردم مهربانی را فقط در صدا و رفتارت یا آن چادر گلدار که شلخته دور خودت میپیچیدی میتوانستم ببینم اما وقتی یک پیرزن افغان و بچهاش وارد مغازه شدند و وسط حرفهایم پریدند نظرم عوض شد.
پیرزن افغان بیمحابا حرف میزد و نمیدانم چرا ازش خوشم نمیآمد. ولی وقتی مجبور شد مقوایی بخرد که بیشتر از استفادهاش است و هزینهی آن بیشتر از وسعت جیبش، تو وارد شدی.
ابتدا راهنماییش کردی، مثل دختر یا خواهر یا حتی مادری دلسوز. بعد هم پیشنهاد دادی مقوا را نصف کنید تا هزینهاش برای آن پیرزن کمتر بیافتد.
تازه دمپاییهای لنگه به لنگه دختر بچه افغان برایم جان گرفت و فهمیدم چقدر دستشان تنگ است.
سعی کردم من هم کمکی کرده باشم، از خودم خجالت و در دل به مهربانیِ آرام شما میبالیدم.
بعد از رفتنشان از معلم و مدرسه گلایه کردم که پدران و مادران را توی چنین مخمصهای میاندازند اما صلح درونی تو تمامی نداشت؛ انگار راست میگفتی و معلمان برای یادگیری بهتر بچهها مجبور به چنین ریخت و پاشهایی بودند. یاد دوران دبستان خودم افتادم و فهمیدم چقدر همه چیز عوض شده، چقدر بهتر و رویاییتر شده برایشان و ... چقدر درست میگویی.
خلاصه کنم، تحسین مرا داری هرچند ارزش چندانی نداشته باشد اما آرام بودن سرشار از مهربانیت، تا ابد به وسیله این واژگان جاودانه میماند.
تقدیم به شما، خانم به راستی محترم.
عکس و نوشته سیدامیرعلی خطیبی/ ۵ آذر ماه سال ۱۴۰۱