ملودی عجیب عشق و زمان و جنون 4
داستان دنباله دار / قسمت 4
از تاریکی به تاریکی چشم باز کردم.
ظاهرا توی گودالی بودم، خیلی کم عمق تر از اونی که داخلش سقوط کردم. اونقدر کم عمق که در همون حالت درازکش با گذاشتن دستام لب لبه هاش، تونستم کله کاموام رو از سطح زمین بالاتر بیارم.
شب تاریک و مه داری بود. ماه پس زمینه من و بزرگتر از معمول بنظر می رسید.
از جام کامل بلند شدم؛ توی یه قبر به هوش اومده بودم.
روی سنگِ قبرِ ساده و معمولی به سبکِ کلیشه ای، نوشته بود : شمس – 1563 تا 1644 میلادی.
من در دوران قرون وسطی به دنیا اومده و مرده بودم؟!
از قبر بیرون اومدم، دور و برم پر قبرِ همین سبکی بود؛ پایینش گلایل های سفید و بالاش سنگی پر از ترک و کهنگی.
بالادستِ قبرستون یه کلیسای دربِ داغون و به ظاهر متروک دیدم، پایین دستش هم یه رودخونه که معلوم نبود محتویاتشِ آبه یا مه جاری.
هنوز یکی-دو قدم برنداشته زمین لرزید.
خاک گور ها کنار رفتن و جسم هایی تاریک شبیه عروسک های آویزون از بند، بیرون اومدن.
داشتم کف می کردم، مدل مو و تیپ و لباس هاشون توی مایه های . . . چجور بگم مثلا دهه شصت ما و دهه هشتاد-نود خارجی ها بود.
با اون حالتِ عروسکی مسخره شون و ترکیبش با مثلا رقصِ مایکل جکسونی داشتن سمتم میومدن.
چه غلطی باید می کردم؟؟!!
از شیب ملایم کشیدم بالا سمتِ کلیسا، اون رودخونه به تنهایی از همه این مرده ها ترسناک تر بود برای همین کلیسا رو انتخاب کردم. مه تا ساق پام می رسید و هم اندازه حصار های کج و کوله و نوک پیکانی بود که قاعدتا باید راحت ردشون می کردم ولی بخاطر مه یکی-دو باری کله پا شدم.
شیب ملایم بود، من کمر درد داشتم.
اونا سرعت شون خیلی هم نبود، پس به کلیسا رسیدم و به در کوفتم.
جوابی نیومد. توی کلیسا مثل بیرونش تاریک بود.
خواستم برم سمت پنجره ها تا روزنی برای خزیدن پیدا کنم ولی بهم رسیدن.
با تنه و هول یکی دوتاشون افتادن ولی بعد که اومدم با مشت آخری رو بندازم تا بدووم سمت جادهِ پشت کلیسا، اون لباس بنفشِ پاچه کلاسیک با موهای توپی گنده تر از کله من، مشت مو روی هوا گرفت و با مشت محکم خودش فک و خودمو نقش زمین کرد.
اومدن بالاسرم و گفتم با خودم :((اینم پایان بازی)).
که یهو صدای آهنگ متال بلندی اومد و من از بین پاهای مرده ها دیدم دوتا چشمِ پر نورِ گرد که نزدیک تر شدن و ماشین نرسیده به ما تغییرِ جهت داد و ایستاد؛ یه مینی ون بود از همون سبکِ کلاسیک دهه هایی که گفتم.
درِ ریلیِ مینی ون رفت کنار. باز کف کردم؛ پروین با تیپِ گوتیکِ خفن که فقط توی کازپلی ها دیده بودم و به همون جذابی که گاهی تصورش می کردم، با یه تفنگ شبیه آبپاش های سایزِ بزرگ ،لیرز های رنگارنگ توی قلب و دهن و مغز مرده ها کاشت.
داد زد :((شمس پاشو!))
دستشو دراز کرد طرفم.
بلند شدم، با دو رفتم سمت ون و دستمو پرت کردم توی دستش.
برای یک لحظه، شاید، وقتی چشمامون ریلِ قطار شد، من برقی دیدم که تا وقتی حافظه داشته باشم یادم میمونه.
کفِ سردِ ون که افتادم، پروین رو کرد به راننده :((راه بیفت دی جی.))
دی جی با اون موها و لباسِ هیپی و برقِ عینک براقی که از نیم نگاهش سمتِ ما افتاده بود، شست آورد بالا :((حله، سفت بشینید.))
گازشو گرفت و پروین هم بعد یکم تیراندازی ،درِ مینی ون رو بست و چرخید سمتم.
بزرگ و زنونه تر از موقعی بود که می دیدمش. چقدر قشنگ و جذاب بنظرم اومد؛ شاید اولین باری بود که واقعا و با دقت می نگاهش می کردم و چه زیبا اون نگاه سردش که وراندازم می کرد نکنه زخمی باشم.
-حالت خوبه؟
-آره فقط . . . انگار صاعقه توی سرم میخوره!
دلسوزی نداشت، صرفا پیشنهاد، شایدم دستور.
-اون عقب یه چیز نرم واسه زیر سر گذاشتن پیدا میشه، یه چرت زدی رسیدیم پناهگاه.
نشست جلو بغل دی جی، یه نگاهِ کوتاه عقب که ببینه دراز کشیدم یا نه.
بعد خیره به جاده ناهمواری شد که توی تاریکیِ بی انتها ادامه داشت.
ادامه دارد . . .
سیدامیرعلی خطیبی
عکس : سایت وکتیزی