ملودی عجیب عشق و زمان و جنون 3
داستان دنباله دار / قسمت سه
کلا زیاد می خوابم.
نه واسه اینکه خواب های رنگین کمونی ببینم، خواب هام همش گنگه و مفهوم خاصی ازشون دستگیرم نمیشه فقط مجموعه ای موهوم از حس هاست.
می خوابم چون خیلی مواقع دلیلی برای بیدار بودن پیدا نمی کنم.
اینبار هم مثل همیشه خوابیدم، مثل همیشه خواب دیدم.
خوابم یا چیزی که ازش یادمه این بود :
عین زندانیان زندان های امنیتی یا اونایی که میدزدنشون، کیسه سیاه روی کله م بود.
اون طرف کیسه خیلی گنگ، چیزهایی می دیدم و می شنیدم؛ انگار زمان سقوط شهاب سنگ توی دوران دایناسور ها بود!
از خواب که بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم یه گل ارکیده روح بود.
من توی مرداب نبودم . . . سرزمینی با آسمون ابری بنفش و خاکی به نرمی ریگ روان به رنگ سرخ کم جون.
بلند شدم.
احساس عجیبی توی بدنم داشتم، بی سابقه بود.
وقتی خواستم قدم بردارم متوجه شدم به طرز شگفت انگیزی سبکم.
با یه پرش معمولی میتونم چندین متر اون طرف تر بیام پایین.
اینجور مواقع چی بهش میگن . . . سبک بال، آره خودشه.
سبک بال و سبک سر شروع کردم به پریدن پشت پریدن.
بالا و بالاتر.
ابرهای بنفش خوش رنگ به صورتم می خوردند.
بین جنگل ها و درختایی می پریدم و فرود میومدم که کاملا بیگانه بودن.
حتی موهام نرم و خوش حالت بنظر می رسیدن و با پرش های بلند توی صورتم می ریختن.
عاقبت، نقطه فرودم شد گودال سقوطم.
یه گودال باریک که تا چند لحظه اول فکر نمیکردم آخر داشته باشه، یه چاه عمیق و عجیب.
سرتاسر تنه چاه ارکیده روح یا شبح روئیده بود.
وقتی به تهش رسیدم، یا در اصل به تهش سقوط کردم، پاهام و زانوهام خیلی درد گرفت.
شانس آوردم نشکست؛ شایدم شانس نبود . . . از مزایای قدرت بدنی جدیدم.
به بدن چاه تکیه دادم، پاهای درازمو دراز کردم.
به بالا چشم دوختم، نوری که از لب چاه به من می رسید عین ستاره دوری بود که بیشتر ابهت تاریکی رو نشون میده تا اینکه روشنی بخش باشه.
البته بعد از یه مدت کوتاه متوجه شدم سنگ های خاص و قشنگ خوش رنگ و براق چاه نور رو منعکس میکنن و چاه زیادم تاریک نیست.
ارکیده های روح تنه چاه الگوی منظمی رو تشکیل داده بودن.
یادم افتاد هدفون هنوز به گردنمه.
گذاشتم روی گوش زیر موها، دکمه پخش شو فشار دادم.
آهنگی ازش پخش شد که تا حالا نشنیده بودم، این آهنگ از لیست پخش من نبود ولی زیبا بنظر می رسید. ملودی عجیبی داشت.
کف چاه فقط یه فرو رفتگی وجود داشت، یه سوراخ.
موشی از سوراخ بیرون اومد.
زرد چرک رنگ پوستش بود.
با دمش از ساعد منم کوتاه تر بنظر می رسید.
وایساده بود بین پاهای خسته ام و بهم نگاه می کرد.
با دست گرفتمش، موسیقی غریب منو به حالتی شبیه خلسه برده بود، موش رو توی دستم فشار میدادم و می خواستم گردن شو بشکونم . . .
یک دفعه برقی توی چشماش درخشید، شوک بهم وارد شد، موش زرد از دستم به زمین افتاد.
توی این دنیای عجیب اگه پروین، پروین من همین موش باشه چی؟ من آرزو داشتم که نجاتش بدم و حالا خودم می کشتمش!
موش نترسیده بود، هنوز سرجاش بهم زل میزد.
دوباره از روی زمین بلندش کردم، اینبار آروم تر. با اون یکی دستم سرشو نوازش کردم.
درد پاهام کمتر شد و عزمم جزم تر.
گذاشتمش توی جیب پیرهنم.
چند بار به بالا پریدم ولی خیلی بالا نرفتم.
موش یکم ترسیده بود با این حال جنب نمی خورد.
برای بار آخر، تمام توان مو توی پاهام، توی این صعود جمع کردم.
بالا رفتم، خیلی بالا ولی باز تا لب چاه یکم مونده بود.
دوباره سقوط کردم ولی اینبار تصمیم گرفتم با سر پایین بیام و باز . . . تاریکی.
ادامه دارد . . .
سیدامیرعلی خطیبی
عکس : tipsmake.com