ضدنور
سحرگاه، آسمان صورتی و همه چیز ضد نور میشود.
ضد نور شدن، خاصیتی متافیزیکی به مصنوعات بشر و مخلوقات خداوند میدهد.
نسیم، خنکتر از صبح و ملایمتر از شب است.
آواز پرندگان نیز فرامادی است، انگار ذکرهای باستانی مقدس را با یکدیگر نجوا میکنند تا سیاهی شب به انتها برسد.
اغلب همنوعان من هنگام سپیده دم، همچنان اسیر پردهی خستگی هستند ... خستگی نازک و خواب آوری که وجودشان را اسیر کرده و ذهنهای خسته و فرسوده را به شهربازی عجایب تبدیل میکند.
من در خیل مسافران، درون اتوبوسی نشستهام.
وزنههایی که به پلکهایم زنجیر شده سنگینتر آز آن هستند که هوشیار بمانم.
نگرانی من بیشتر از جان، مال من است ... این نگرانی یک جان بر کف بودن ستودنی است؟ یا یک ناامیدی سیاه و عمیق؟ شاید هم دلبستگی شدید به مادیات ... در حیطه مادیات زندگی مطلوب پیش میرود اما ظاهر فقط بخشی از ماجراست!
اکنون که پس از چند روز این نوشته را تکمیل میکنم، باز این خستگی بر من غالب شده و یادم میرود متن مختصر من درباره سپیده دم، ضد نور بودن اجسام و احساسات مبهم است ... شاید من در این دوره از زندگی در سحرگاهی طولانی ماندهام و تبدیل به جسم ضد نوری شدم که در پس زمینه آسمان صورتی، فقط یک شبح گذرا بنظر میرسد.
عکس و نوشته از سیدامیرعلی خطیبی
در مترو ۶/۲/۱۴۰۱ ساعت حدودا ۴ و نیم بعدازظهر