شش در چهار (۳)

+لابد از خودتون می‌پرسید از ۸ شب تا ۲ صبح چه اتفاقاتی افتاد؟
-نه اصلا. تو کل روز ما رو سرکار گذاشتی و هنوز نگفتی چیزی که دنبالشیم کجاست!
+خب اینم همونیه که من گفتم! جونم براتون بگه ...

 

***
 

نصیر بوتیک دارد، یک بوتیک شیک و نقلی در میانه‌های شهر.
الهام هم سفالگری می‌کند و بعضی آثارش را بعضی اوقات می‌فروشد.
نصیر پسر یکی از محترم‌ترین اعضای یکی از بزرگترین و پر‌جمعیت‌ترین قبايل عرب در جنوب غربی کشور است.
او آنقدر بین مردمش اعتبار و خواهان دارد که یک‌بار سر دعوایی مختصر با صاحب ملک آن بوتیک، چندتن از رفقایش به سرعت خودشان را به تهران رساندند و جوری از طرف زهرچشم گرفتند که نه تنها چیزی روی پول پیش و اجاره نکشید بلکه اجاره تسویه نشده سه ماه قبل را هم بخشید‌.
نصیر سر میز شام به الهام گفت باید سفرشان را به تعویق بیاندازند و وقتی پرسیدم گفت قرار بود با الهام به سرزمین مادریش سفر کرده و نامزدش را به مردم طائفه‌اش معرفی کند.
ولی به دلیل مراجعت ما به آنجا چند روزی برنامه‌شان را عقب انداختند.
نیم ساعتی طول کشید تا شام خوردیم و از این در و آن در حرف زدیم.
بعد که پگاه به الهام کمک کرد تا بساط روی میز را جمع کند، ما همچنان پشت میز ماندیم.
پگاه شروع به تعریف کرد.
اینکه چطور شب قبل از آن روز، نزدیک سحر، از سر بی‌خوابی گوشی به دست گرفت و با روشن کردن اینترنت با پیام عجیبی در واتس‌آپ مواجه شد.
پیامی حاوی لینک یک سایت و نام کاربری و رمز عبور.
سایت برای خرید و فروش ارز دیجیتال بود و نام کاربری و رمز عبور برای حسابی بود حاوی پنجاه هزار دلار موجودی!
و چطور اتفاقی که احتمال افتادنش این‌قدر پایین است (یعنی اشتباه ارسال شدن مشخصات حسابی با چنین دارایی بالایی برای یک دختر معمولی و نسبتا آس و پاس) برای پگاه آرام آرام خنده‌دار بودنش را از دست داد و او را عمیقا به فکر واداشت.
پگاه در آن لحظات اصلا به این فکر نمی‌کرد که نام کاربری که ((کمالی)) بود از قضا با فامیلی پدری سارا مطابقت دارد.
او اما چیز دیگری را خوب به خاطر آورد؛ حساب بانکی دیجیتالی که به پیشنهاد یکی از دوستانش چند ماه قبل ایجاد کرده بود و داشت خاک می‌خورد چون هیچ تراکنشی با آن صورت نگرفته بود ... البته تا ماجرای آن شب.
پگاه می‌دانست که کارش درست نیست و حتی در حین انجام این جابجایی وحشت ذره ذره بر تمام وجودش چیره شد ولی به قول خودش آدمی نبود که وسط انجام کاری پشیمان شود و از مسیر نیمه رفته برگردد.
و بعد ماجرا را ادامه داد. کمتر از سه‌ ساعت بعد تماسی تهدیدآمیز به موبایلش شده بود و پگاه بلافاصله مرا باخبر کرد.
و بعد از این گفت که چطور پنجره را باز کرده بود تا از فرط استرس سیگاری دود کند (وقتی منتظر من بود.) و خیلی اتفاقی متوجه تلاش چند مرد شد که سعی داشتند همسایه طبقه اولش را قانع کنند تا در ساختمان را به رویشان باز کند.
پگاه فقط فرصت کرد چند چیز از جمله کارت بانکیش را بردارد که قرار بود دلار تبدیل شده به ریال به آن واریز شود.
سپس پگاه در پلکان اضطراری منتظر ماند تا آن چند مرد به در ورودی واحدش برسند و او بتواند با بی‌صدا خزیدن به طبقه همکف، از در ثانویه پارکينگ که در کوچه بن بست پشتی باز می‌شد، فرار کند.
و بعد اسنپی به مقصد ویلا و انتظار برای رسیدن من.
وقتی برای ریختن آب در لیوانم از میز و جمع چهار نفره‌مان فاصله گرفتم، برای لحظاتی یک قاب تماشایی دیدم، لوسر زرد و تخت سقف آشپزخانه، میز غذاخوری سرخ و چراغ شب تاب سبز رنگی که روی میز به صورت پگاه، الهام و نصیر نور می‌تاباند‌.
انگار یک عکس یا نقاشی مدرن یا سکانسی از یک فیلم سینمایی ساخته شده توسط کارگردانی چیره‌دست باشد.
وقتی به میز برگشتم نوبت روایت من بود.
بیدار شدن با زنگ پگاه، سوار تاکسی شدن، تصادف، خورشید و موتورش ...
آه راستی خورشید هم در همان حین و بین زنگ زد؛ حلال زاده!
تلفن را که برداشتم اسیر رگبار فحش‌هایش شدم که چرا موتور را پس نبردم و او مجبور شد پیشنهاد سروش را برای رساندنش به خانه، بپذیرد وگرنه می‌بايست در کافه می‌خوابید!
از او معذرت خواستم و گفتم گرفتار مشکل شده‌ام و موتورش بنزنین تمام کرده و فعلا نمی‌توانم آن طرف‌ها آفتابی شوم؛ به او گفتم موبایلش را نزدیک گوشش نگه دارد تا هروقت موقعیت جور شد با یک تماس او و موتورش را به هم برگردانم.
خلاصه روایتم را ادامه دادم، فرار از در خانه پگاه و گوشی قاپ و صف کبابی تا رسیدن من به ویلا.
از اینجا به بعد روایت را دو نفره ادامه دادیم، من و پگاه با یکدیگر.
ذهن نصیر و الهام حسابی به هم ریخته بود.
هر دو فکری شده بودند؛ نصیر بیشتر.
ساعت ۱۲ بود که نصیر و الهام رفتند بخوابند.
همانطور که عادت به زود خوردن داشتند زود هم می‌خوابیدند.
در اتاق مهمان برایمان رخت خواب پهن کرده و رفتند.
پشت میز قرمز رنگ آشپزخانه من ماندم و پگاه.
سعی داشتیم راهی برای حل یا فرار از این مخمصه پیدا کنیم.
برگرداندن پول کافی نبود چون ما سر دختر آقای کمالی را هم شکسته بودیم.
باید فرار می‌کردیم، راه دیگری نبود.
پگاه اواخر صحبت‌مان با غم و شرمندگی خاصی نگاهم کرد، چشمانش مثل یک بره رام شده بود، به من گفت:((ببخشید ...))
و من چیزی که گفت را در ذهنم اینطور ادامه دادم ((که تو رو توی دردسر انداختم.))
+عزیزم اشکالی نداره، باهم از پسش برمیایم.
و دستش را گرفتم.
الان دارم می‌فهمم که ادامه جمله‌اش آن طور نبود که من تصور می‌کردم. البته هنوز نمی‌دانم ادامه ((ببخشید)) چه چیزی را می‌خواست بیان کند.
به هرحال از من کمی وقت گرفت تا تنها باشد و افکارش را مرتب کند.
من رفتم که بخوابم.
در راهرو نصیر را دیدم که گفت از بس نوشیده باید تا صبح چندبار دستشویی برود. عجیب که اثری از خواب‌آلودگی در چهره‌اش نبود.
دراز کشیدم و صفحه موبایل ۲ بامداد را نشان می‌داد.
و بعد خوابم برد.

 

این داستان ادامه دارد.

 

سیدامیرعلی خطیبی