داستان هوای دلگیر3
قسمت سوم(خاطرات)
میدان مرکز شهر که مرکز مسیر پارک به کوچه باریک و دراز بود،طبق معمول صبح و ظهر و شب اش،شلوغ و پر تراکم ولی برای من مثل تمام مسیر امروز ام بسی خلوت و آهسته می نمود؛انگار فیلم جنب و جوش اطراف مرا روی اسلوموشن گذاشته باشند.
دراطراف همین میدان همیشه پرآدم،سال ها قبل،وقتی که تمام ماجراجویی ام تماشای آب بازی لاکپشت در تشتی قرمز گوشه حیاط یا خرید و تماشای سی دی های انیمیشن همین موجود اما از نوع نینجایش بود،خانه پدربزرگم وسط یک کوچه فراخ و خلوت قرار داشت.
خانه ای بزرگ با سقفی بلند که حسابی درآن کودکی کردم.
پله های فلزی از بدو ورودی به بالای خانه میرفت؛دوبلکس بود و مسیر پله ها برای من کودک بسیار طولانی.
پله های نامطمئن و ترسناک به اتاقی می خورد.اتاق که برایم همیشه پر از رمز و راز بود و گاه کتاب قصه هایی درآن می یافتم که برای کودکی پدرم و برادر و خواهرش بود.
او مدتی آنجا زندگی میکرد،در همان اتاق بالایی.
برایم سوال است تمام روزهای تابستانی که من در جای جای خانه و حیاطش می چرخیدم او در آن اتاق،در آن گرما به چی فکر میکرده است؟
آیا از آینده خودش خبر داشت؟ آیا همان زمان بود که این نقشه دیوانه وار ((سلام))ها را می چید؟
در آن روزهای گرم دلچسب و خاک گرفته کودکی ام،چه رازهایی پنهان بود؟چه داستان هایی؟
به کوچه رسیدم.تهش را نمیشد دید و عرض اش پنج قدم هم نمیشد.
جلوی مغازه تعمیر جارو برقی که زنگ،جدار در و پنجره اش را گرفته بود،خرابه ای که بین دو خانه قرار داشت معلوم شد مقصد من است.
به دیوار خانه ی سمت چپی،یک ((سلام))دیگر که پایین ترش یک فلش با رنگ و فونت دیگر به آخر خرابه اشاره میکرد.
ته خرابه،پشت خانه چپ،او با اسپری قرمز نوشته بود:((مرام فقط بچه های. . .))
نام یک میدان در پایین شهر.
هوای دلگیر دلگیرتر میشد و من انرژی پیمودن نیم دیگر شهر را نداشتم.نورهای زرد اسیر تازه آسمان سرمه ای شد.
به خانه برگشتم ولی در راه غوطه می خوردم بین افکار و خاطراتی که او و میدان مذکور را بهم مربوط می کرد.
یادم آمد:
ایامی بود که او با پراید هاچ بک سفیدی که از پدرش گرفته بود،در شهر مسافر سوار و پیاده میکرد.
مرا هم اغلب با خودش می برد.باهم تمام شهر را می گشتیم و من همیشه خدا او را از کرایه صندلی شاگرد محروم می کردم.
یکبار گفت از فرزند نداشته اش بیشتر دوستم دارد.
یکبار هم به همان میدان رفتیم.آن موقع ساخت و ساز اینقدر پیش روی نکرده بود و میدان،آخر شهر بود.برایم از حوالی آنجا اولین اسباب بازی اسپایدرمن ام را خرید.
چند دقیقه ای به ماشین تکیه دادیم و تاریکی بی اندازه ی پایان شهر را تماشا کردیم.
عجب روزهایی بود. . .
این داستان همچنان ادامه دارد :)
سیدامیرعلی خطیبی
عکس:مهر - خبر آنلاین