داستان هوای دلگیر
(قسمت اول)
عصر یک روز در اواسط شهریور تلفنی به من شد.
لرزش حاکی از ترس را میشد در صدایی که برای اولین بار درگوشم اذان گفت،حس کرد.
به من گفت او حوالی صبح رفته و هنوز برنگشته است.
پدر و مادری ساعت ها برایش با چای سرد شده و بعدتر غذای ماسیده منتظر ماندند،اما هنوز نیامده بود.
گفتم راه میفتم و میرم سمت شان تا بلکه فکر و راهکاری پیدا کنیم.
هوا یکم دلگیر بود،از او که بی دلیل غیبش زده بود یا من که احساس خاصی نداشتم؟
درحالت معمول 5 دقیقه هم پیاده طول نمی کشید ولی مسیرم را دور کردم تا کمی فکر کرده باشم.
خانه شان ساکت ولی پرتشویش بود،یکی چشم به آیفون و در داشت و دیگری نگاه از تلفن خوابیده برنمی داشت.
برای سر رفتن حوصله نبود که سری به اتاقش زدم؛درست که اغلب حرف های نامفهوم با مخاطبان ناپیدا میزد ولی در بین تمام خاطراتی همسن -ام هستند،حرف عجیب و به ظاهر صحیحی به من زد که از شگفتی حافظه به خوبی یادم هست.
می گفت:((اگه یوقت چیزی رو گم کردی،اونجایی که گمش کردی دنبالش نگرد چون توی جایی که پیداش کردی پیداش میکنی.))
همین حرف محرک من شد تا بجای پیدا کردن مقصدی که در آن یا در راه آن گم شده بود،مبدأ را جست و جو کنم.
اتاق کوچک و دلگیری بود،شاید برایش حکم سلولی با در باز را داشت.
کف اتاق،فرش دست بافت عتیقه ای که به لطف خاکسترهای سیگاری که باهاش قدم میزد،حسابی از رنگ و روی قرمزش افتاده بود.
پنجره ای با حفاظ فلزی و توری کدر که چشم اندازش جز یک باغچه و حیاط مخروبه و آپارتمان های جایگزین خورشید چیز دیگری نبود.
بدون روشنایی لامپی که با رفتنش سوخته بود و نور شبه تاریکی که از ابرهای رو به بارش رد میشد،بدون او که اغلب یا خواب بود یا فیلم های کیفیت پیکسلی دو دهه قبل را می دید،اتاق به طرز افسرده کننده ای دلگیر بود.
او چطور سالها اینجا زندگی می کرد و هیچ اعتراض یا آرزوی کوچک و بزرگی نداشت؟
چطور؟!
چطور محبوب ترین و جذاب ترین دوست بزرگسال کودکی ام را نمی شناختم؟
حالا که رفته می توانم؟
به هرحال شاید چیزی دستگیرم شود که گرچه او را پیدا نکند ولی کنجکاوی برادرزاده اش را تسلی دهد.
یادم هست همیشه چیزهایی می نوشت که دوست نداشت کسی بخواند؛اصلا نمیدانم چرا می نوشت ولی شاید بتوانم بفهمم . . .
منتظر ادامه این داستان باشید :)
سیدامیرعلی خطیبی
عکس:yasliii - وب سایت شبکه اجتماعی ویسگون