داستان هوای دلگیر۸
جنون چیست؟
شاید تلاش های فراتر از حدی که با حرص و ولع مهار نشدنی صورت بگیرد.
یک روز کامل من دچار جنون بودم.
جنون پیدا کردن او.
کوچه های پیچ در پیچ و پست و هموار محله مان را پشت سر میگذاشتم و دچار تردید بودم:((نکنه این کوچه رو ندیدم؟!))
بالا، پایین، سمت چپ، سمت راست، کمرکش سربالایی های تند و تیز یا سرسره سرپایینی های ملایم.
او کجا بود؟
هیچ چیز جز پیدا کردنش در آن ساعات برایم اهمیتی نداشت.
پاسخ تماس ها را نمیدادم.
به آشنا هایی که گاه و بیگاه در مسیر میدیدم سلام نمیکردم.
به توهین ماشین هایی که از جلویشان بی محابا میگذشتم توجهی نداشتم.
چرا پیدایش نمیکردم؟
چرا این سفر باطل به انتها نمیرسید؟
چرا ((سلام)) ها و مسیرهای بین شان تمام نمیشد؟
چرا؟
یاد روزهایی افتادم، سالها پیش، باهم در کوچه های خلوت ظهر اسفند مرکز شهر، بین بافت قدیمی این شهر قدیمی، قدم میزدیم.
جنون مثل بختک دست بردار نبود.
تو آخر کجا بودی؟
پاهایم درد میکردند و به ستوه آمده بودم.
در قسمت دنج پارک شلوغی نشستم.
هرچه گشتم نبودی.
دیگر نای راه رفتن، دویدن و جست و جو را نداشتم.
اما، باز شگفت روزگار شگفت زده ام کرد.
دیدمش، روبروی دیوار حاشیه بوستان، به سلامی که احتمالا خودش کشیده بود نگاه میکرد.
رفتم پشت سرش.
-تو کشیدیش؟ چند سال قبل، با اون گروه عجیب غریبت!
نگاهم نکرد. زیر لب فقط زمزمه ای داشت:((یادش بخیر.))
پایان نزدیک است...
نه کنارتان بلکه کمی آن طرف تر.
سیدامیرعلی خطیبی
عکس از هفته نامه سلامت در سایت برترینها