بپریم؟

نیم ساعتی از بغل کردنش می‌گذشت. کاش می‌شد هر لحظه که می‌خواستم بغلش می‌کردم اما چه می‌شود کرد که آغوش و بوسه حکم قتل و تجاوز را دارد. در ضمن خودش هم زیاد برای بغل شدن سرحال و مشتاق نبود.
امروز حامل استرس زیادی بود و من نمی‌توانستم آرامش کافی بدهم.
حال خودم هم تعریفی نداشت. در کل ماه فقط دو روز داشتم که می‌توانستم واقعا زندگی کنم و از آن لذت ببرم ... از قضا امروز هم من نازک دل و دپرس بودم هم او مضطرب و کلافه.
وارد ایستگاه مترو شدیم.
پشت خط زرد، منتظر کِرم فلزی بزرگ و سریع ماندیم.
می‌خواستیم کِرم ما را ببلعد و به هر طرفی که می‌تواند ببرد.
یک قدم از خط زرد جلو زدم؛ او هم یک قدم جلو آمد.
اندکی جلوتر رفتم تا بچسبم به لبه پرتگاه؛ او هم چنین کرد.
نگاهش کردم:((بپریم؟))
غم ناز و بوسیدنی‌اش را از چشم و ابرو و چین پیشانی‌ زیبایش شناختم.
گفت:((آره.))
انتظار نداشتم.
پرسیدم:((مطمئنی؟))
گفت:((اگه وقت دیگه‌ای بود می‌گفتم جرات داری بپر تا خودم دوباره زنده‌ات کنم و بکشمت! ولی این‌بار ... منم از زندگی مزخرفی که دارم و داری و همه دارن دل کندم.))
لبخند محوی زد.
گفتم:((باشه.))
مترو نزدیک و نزدیک‌تر شد تا این دفعه ما را زیر شکمش له کند.
صدای بلندگو:((آقا و خانوم لطفا از لبه سکو فاصله بگیرید ...))
دستش را گرفتم. سر تکان دادم، سر تکان داد.
و سپس ...
خیز اول را که برداشتم به قصد پریدن خیز برداشت ...
مترو هوا را شکافت و من در لحظه آخر دستش را محکم کشیدم سمت خودم و جوری با آغوشم تصادف ‌کرد که نزدیک بود هر دو از پشت به زمین بیفتیم.
مترو پرسروصدا رد شد بی آنکه رد خونی رویش حک شود.
سرش را که از سینه‌ام برداشت، در چشم‌هایش همه چیز دیدم: اشک، ترس، عشق، شوق و بیشتر از همه تعجب.
پرسید:((پس چرا نپریدیم؟))
با خنده گفتم:((تا همدیگه رو داریم زندگی بیشتر می‌چسبه تا مرگ ... نظرت چیه بریم سینما؟))
خندید و چشمان نم‌دارش هم خندید:((بریم.))
و در ذهنم پخش شد:((نوشتی ما هنوزم پاریس رو داریم ...))

 

برگی از خاطرات خیالی الف و سین
عکس و داستان از سیدامیرعلی خطیبی
تقدیم به سین