اشک و گلوله ۲ - پنج
*شمس
[یک هفته بعد]
یک هفته هفت روز است.
هر روز بیست و چهار ساعت است.
هر ساعت شصت دقیقه است.
هر دقیقه شصت ثانیه است.
ششصد و چهار هزار و هشتصد ثانیه است که میثم زندانی ماست.
زندانیِ من.
تمام این ششصد و چهار هزار و هشتصد ثانیه را زیر نظر داشتیم.
هیچ قدم اشتباهی برنداشت.
هیچ اقدامی به فرار نکرد.
البته من هم تا حد امکان به او سخت گرفتم.
خاموشی رأس ساعت دَه و بیدار باش رأس پنج صبح.
به او یک کد دادم، مثل زندانیها.
کد ۶۶۶.
بنظرم شوخی بامزهای آمد که او را با شماره شیطان صدا بزنم.
اما میثم نخندید.
روز اول و دوم و سوم ایرادات جزئی دستگاه را رفع کرد.
بهترین نسخه از دستگاه که تاکنون وجود داشته.
اما در روز چهارم متوجه شدیم دستگاه هنوز هم قابل استفاده نیست.
پی بردم که میثم بعد از آتش سوزی دستگاهی که ساخته بودیم، دیگر به اختراعش فکر نکرده بود.
میثم سعی کرد ایده جاهطلبانه و دوستیش با من را با هم از خاطر ببرد و گویا به کمک ترانه و دوری از این فضا موفق شده بود.
دیشب، پایان روز ششم، جملهای گفت که برایم تاثیر گذار بود.
در حالی که تا پایینترین طبقه شرکت و سلول شش متر در شش متری که برایش در نظر داشتم همراهیش میکردم، به من گفت:((بعد از اینکه تو رفتی تا خود صبح به کاری که باهم میکردیم فکر کردم و برای اولین بار متوجه شدم قدرتی که اختراع من میتونه داشته باشه شاید مخربتر از بمب اتم باشه! چرا باید چنین دستگاهی رو تکمیل کنم؟))
و داشت درست میگفت.
امروز موقع سپیده دم سوار ماشینم شدم و راه افتادم.
بیاینکه خبری به کسی بدهم از کلان شهر دور و دورتر شدم.
رفتم طرف شهری که همه چیز از آنجا شروع و در همانجا تمام شده بود.
همکاری و زندگی در کنار فرشته. مرگ فرشته.
کلاس هک و بچههای آنجا. تمام شدن آن ماجراها.
عشق هستی. مرگ هستی.
آغاز زندگی مستقل من و میثم به عنوان تنها کسانی که در این دنیا برای هم مانده بودیم و سپس پایان این دوستی.
به همه جا سر زدم.
خانه قدیمیمان با فرشته که هنوز سوخته و متروک انتهای کوچهای بن بست رها شده بود.
ساختمانی که فرشته از آن پایین افتاد و کشته شد.
اسکلهای که در آن کلاس هک میرفتیم و برای اولین بار هستی را دیدم ... و برای آخرین بار.
مدفن سرد و آبی هستی؛ دختری که دوستش داشتم.
ماشین را پارک و قایقی کرایه کردم.
رسیدم به حدودی که او را در آب انداخته بودم.
نیم ساعت همانجا ماندم.
در فکر بودم کاپشنم را دربیاورم و بپرم داخل آب تا خلاص شوم یا کمی دیگر صبر کنم.
نمیدانم چی شد که يکدفعه یاد میثم افتادم.
میثم در چنگال زنم آزاده.
باید برمیگشتم.
***
هنوز نیمی از جاده مانده.
چرا مدام فکر میکنم در این صبح تا عصری که شرکت نبودم اتفاق بدی افتاده است!
به شرکت میرسم. یکراست سراغ آزمایشگاه میروم. میثم اینجا نیست.
آسانسور.
پایینترین طبقه شرکت.
میثم در سلولش است.
گوشهای کز کرده.
نفس راحتی میکشم.
متوجه من میشود و میچرخد.
در میان مو و ریشی که بلند و ژولیده شده، من پانسمانی را روی چشم راستش میبینم.
***
-آزاده کجاست؟
رعنا:((آقای شمس ...))
-هنوز توی شرکته؟
رعنا:((بله بله ... توی دفتر خودتون هستن ... گفتن منتظر شما میمونن ...))
-تو خبر داشتی میخواد با میثم چیکار کنه؟
رعنا:((من ...))
-از تو انتظارشو نداشتم رعنا.
دور میشوم در حالی که رعنا سعی دارد چیزی را توضیح دهد.
به اتاق خودم میرسم.
آزاده پشت میز من نشسته و عکسی در دستش است.
با دیدن من عکس را سمتم میچرخاند.
آزاده:((فرشته هم خوب چیزی بودهها ... بیخود نیست که جفتتون اینقدر دوستش داشتید ...))
-چرا؟
آزاده:((چرا چی؟))
-خودتو به اون راه نزن!
آزاده:((آهان ...))
در یکی از کشوها را باز و محفظه کوچک و مکعب شکل شیشهای را روی میز میگذارد.
درون محفظه مایعی است و درون مایع یک چشم شناور است.
چشم میثم.
آزاده:((میخواستم سوپرایزت کنم عزیزم ...))
-آزاده!
آزاده:((ما توی جنگیم و اینم تبعاتشه! تا وقتی نتونه کاری که ازش میخوایم رو درست انجام بده هر هفته یه عضو از بدنش رو از دست میده ... اگه نمیتونی چنین چیزی رو بپذیری پس از شرکت من گمشو بیرون!))
چند ثانیه فقط نگاهش میکنم.
من یک عقده فروخوردهام، یک خشمی که نمیتواند خودش را بروز بدهد. من اشکی هستم که هيچوقت ریخته نشده است.
-بریم خونه؟ دلم میخواد دوباره از اون کارا کنیم ... زیرزمین و شلاق.
آزاده لبخند رضایت میزند:((آفرین پسر خوب من!))
نویسنده سیدامیرعلی خطیبی
تصویر با استفاده از ابزار خلق تصاوير هوش مصنوعی بینگ خلق شده است.