اشک و گلوله قسمت 23 (پایان فصل 1)
"میثم:
شب.
تگرگ.
سرما.
در این دو روزی که اینجا بودیم، ترانه مدام خسته میشد و ساعت های زیادی را در خواب گذراند.
با دیدن بُهت و کم رویی نازنین، دودل شده بودم که نکند ما را پناه ندهد؛ ولی داد. هرچند زیاد اهل خنده و گل گفتن و شنیدن با من نبود و بیشتر دغدغه آن را داشت که همه چیز برایمان فراهم باشد.
ماهور و پردیس باهم می چرخیدند و علاوه بر تماس با خانواده پردیس و آسوده شدن خیال، آن دو چندساعتی را به گشتن در روستا به همراه یکی از آشنایان نازنین، اختصاص دادند. گهگاهی می شنیدم، مخفیانه درباره قدرتِ فرابشری من و نجات پرهیجان شان، حرف می زدند.
امشب اما جز صدای تگرگ، این خانه قدیمی و فرسوده حسابی ساکت است.
ترانه از تقریبا عصر، وقتی ناهار دیرهنگام را خوردیم، پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت.
ماهور و پردیس هم روز پُر تحرکی داشتند و آن دو هم گوشه ای از این خانه، زیر لحاف گرم و بخاری سوزان، در خواب ناز هستند.
نمیدانم چرا با وجود کم خوابی دیشب و ماجراهای قبلش، امشب نمی توانم پلک روی هم بگذارم و به ناچار عین روح سرگردان داخل راهرو و اتاق ها قدم میزنم.
نازنین تا این ساعت شب هنوز مشغول تمیزکاری و جمع و جور کردن وسایل آرایشگاهی است که قسمت غربی خانه اش قرار دارد.
وقتی به رگبار تگرگ در آسمان خیره ام، کارش تمام میشود و قسمت غربی خانه پشتِ تاریکی و دانه های منجمد محو می شود.
رد چراغ قوه دستش را دنبال می کنم تا به اتاق نشیمن میرسد.
سپس روشنایی تلویزیونِ کم صدا که جای نور خفیف چراغ قوه را می گیرد.
اتاق نشیمن.
نازنین از خستگی روی کاناپه پهن شده.
از گنجه پتوی گلبافی میاورم و آرام روی او را می پوشانم.
پلک های نیمه باز و بی جانش سمت من می چرخد و بیحال و کش دار:((ازت متنفرم، میثم!))
***
امشب را با اشک به صبح می رسانم.
چقدر این چند ساله اشک ریختم! کدام سنگ دلی گفته:((مرد که گریه نمیکنه!))
مانیا، آن دختری که درون گرگینه ای از جنس فولاد، خشم و نفرت پنهان شده بود، به دست من ضربان قلبش به پایان رسید. اولین قتل.
وقتی مانیا را کشتم، گریه کردم.
وقتی از نازنین و دیگر دوستان موسسه جدا شدم، گریه کردم.
وقتی جسد فرشته را با مغزی پخشِ زمین و خونی روان روی آسفالت دیدم، گریه کردم.
وقتی شمس دستگاه را به آتش کشید و تنهایم گذاشت، گریه کردم.
وقتی الناز را کشتند، گریه کردم.
وقتی ترانه بخاطر تصادف در کما فرو رفت، گریه کردم.
وقتی نیکی را کشتند، گریه کردم.
حالا هم که بعد از 5 سال نازنین را میبینم و می گوید از من تنفر دارد، باز هم گریه کردم.
همه چیز را از دست دادم و جز اشک جوابی برای آتش و گلوله نداشتم.
با طلوع خورشید، دیگر اشک های من هم تمام می شود.
میخواهم برای اولین و شاید آخرین بار از خودم شهامت نشان بدهم و با تسلیم کردن خودم، سلامت و امنیت عزیزانی که برایم باقی ماندند را تامین کنم.
این آخرین راه و آخرین ماجراجویی من است. بعید میدانم زنده از این ماجرا بیرون بیایم ولی مهم نیست.
مهم این است که لبخند به صورت های ترانه، نازنین، ماهور و پردیس برگردد و این شاید بهترین کاری باشد که در این 20 سال زندگی میخواهم انجام بدهم.
***
یادداشت های مختصری کنار تخت هرکدام از عزیزانم می گذارم و با برداشتن ماشین، به سمت جاده، آفتاب کم جان و سوزِ مرگ راهی میشوم.
«پایان فصل نخست داستان دنباله دار اشک و گلوله»
نویسنده: سیدامیرعلی خطیبی
راه ارتباطی با نویسنده: پیج اینستاگرامی amir.ali.khatibi@
تصویر: سایت خبرگزاری تسنیم