اشک و گلوله قسمت 19*
"شمس:
#برگی از سه سال قبل#
هیچوقت این حرف ها را جلویش نزدم ولی میثم در تمام دو دهه زندگی نکبت باری که داشتم، تنها دوست واقعی و صمیمی ترین رفیقم بود.
شبی که گرگینه را کشتیم، وقتی دختر مظلومی که پشت آن چنگال و دندان های درنده پنهان شده بود، بیرون آمد و با تتمه نفس هایش حرف آخر را زد، به میثم همین ها را گفت.
زمانی که نازنین و بقیه بچه های موسسه، از ما جدا شده و راه خودشان را پیش گرفتند، نازنینِ دوست داشتنی و زیرک به میثم چیزی گفت در مایه های احساسات من که همیشه از دوست خوبم پنهان می کردم.
سه سال قبل، آخرین باری که هم را دیدیم، بخاطر اشتباهی که تقصیر خودم بود و به میثم هیچ ربطی نداشت، آتش به چیزی زدم که خاکسترش را باد با خود برد و من برای همیشه آن را از دست دادم.
درست است که هستی، تنها عشقی بود که به دل سیاه من نشست و بعد در تاریکی غرق شد، اما اگر بخواهم صادقانه مقایسه ای داشته باشم، آتش گرفتن تنها رفاقت زندگیم ضایعه بزرگتری بود!
***
نمیدانم با آن حال خراب چطور از چراغ های چشمک زنِ قرمز و سبزِ مغازه های بسته گذشتم و به دخمه ای که خانه نام داشت رسیدم. فقط فهمیدم همه کرکره ها را کشیده اند. در محله پایین ما، جوانان هرگز برای دور زدن شبانه با ماشین نمی آمدند و فقط در خیابان سگ ولگرد بود و زنان خراب و مردان کثافت.
نزدیک های خانه این فکر مشغولم کرده بود: چرا همه مان نمی میریم؟
چه آن کارگر که در خانه پنجاه متری آجریش از خستگی بیهوش بود و چه دختر 15 ساله ای که برای خرج برادرهای کوچکترش هرزگی می کرد و به خصوص آن کفتارهای پولداری که در روز آدم های این نواحی را توسری می زدند و شب هنگام، برای هوس های شهوت آلودشان دست به دامن همین پایین شهری ها بودند؛ دلم می خواست گردن تک تک شان را خرد کنم!
خشمی بی سابقه در من می جوشید. آیا مسببش مرگ هستی ام بود؟
یا مرگ او فقط دریچه ای بود برای باز شدن چشمم؟
همان شب نه ولی سه سال بعد دانستم اگر قرار بود چشمم به روی وضعیت اسفناک و ظلم، حقیقتا باز شود و قدمی بردارم، امروزه خودم رئیس تشکیلاتی نبودم که از پایه های مهم بدبختی آن مردم است!
*** ***
"میثم:
#همان لحظات#
چند ساعتی میشد که برنامه شهربازی و شام با دختران، تمام و به خانه برگشته بودم. خبری از شمس، دستمال های استفاده شد، پتو، بخاری و کلا نشانه های مریضی نبود. درعوض اتاقک دستگاه کمی بهم ریخته و بوی سوختگی یکی از کلاه های خروجی، تمام آنجا را برداشته بود.
روی مبلی نزدیک ورودی خانه، نشسته و منتظر بودم. مدام احتمال اینکه چه گند جدیدی زده را در ذهن مرور می کردم.
چشم هایم روی هم می رفت که با صدای باز و بسته شدن در، چرتم پاره شد!
بی توجه و نگاه به دور و برش، سمت حمام رفت.
+میگن پیاده روی نصفه شب خیلی برای درمان سرما خوردگی مفیده!
-میثم! هنوز بیداری؟
+آره ... آخه میدونی بهترین دوستم گفت مریضه و وقتی برگشتم خونه غیب شده بود و فکرکنم طبیعی باشه یکم نگران بشم.
-چیزی برای نگرانی نیست؛ حالت سرما خوردگیم بهتر شد و دیدم تو نیستی رفتم بیرون یه قدمی بزنم. حواسم نبود و مسیرم دور شد برای همین طول کشید برگشتنم.
+تو که حالت بهتر بود و می خواستی بری بیرون، چرا با ما نیومدی؟ اونم بعد اینکه هزار بار ازت خواستم باهام بیای؟
-شاید بخاطر اینکه حوصله تون رو نداشتم!
+چی؟ ... حوصله ما رو نداشتی؟ بگو حوصله من! بگو حوصله رفیقم رو نداشتم و ندارم ...
-بیخیال میثم، الان وقتش نیست. فردا که شد هرچی داریم رو تقسیم می کنیم و هرکی میره پی کارش ...
+معلومه چه مرگت شده؟ اینا همش برمیگرده به دستگاه، مگه نه؟
-نمیدونم راجع به چی حرف میزنی!
+تو بدون اینکه جفت مون باشیم و رضایت بدیم از دستگاه استفاده کردی و یه گندی زدی ... واسه همین اینجوری رفتار میکنی؛ کی بهت اجازه داد وقتی من نیستم بری سراغ دستگاه؟ مگه یادت رفته ناقصه و بعضی خروجی هاش اتصالی میده؟!
-هی دستگاه دستگاه میکنی! کدوم خری تو رو مسئول زندگی و آقا بالا سر من کرده؟ برو اون دستگاه و این خونه قراضه برای خودت ... تنهایی راحت تر میتونم زندگی کنم و کارای مورد علاقه ام رو انجام بدم.
+خب خب، اگه اینقدر دلت میخواد بری، برو! اگه میخوای گند بزنی به اینهمه سال رفاقت و باهم بودن، جلوت رو نمی گیرم. راه باز و جاده دراز.
-معلومه که میرم، از اولش هم بودن کنار تو به هیچ دردی واسه من نخورد! ولی قبل از اینکه برم، دوست دارم سهمی که از دستگاه برای منه رو بشاشم توش!
+چه غلطی داری میکنی؟ هوی اون قابل اشتعاله شوخی نیست! بذارش زمین، شمس بذارش زمین ... نه، نه!!!
***
دستگاه به کلی سوخت و خاکستر شد. شمس و من خوب می دانستیم سوزاندن نصف دستگاه به معنای نابود شدن تمام آن است، اما با این حال، رفیق و شریک من اینکار را کرد.
دستگاه که می سوخت، شمس وسایلش را در یک کوله جمع و با محکم بستن در، از من و ما خداحافظی کرد.
من که جلوی اختراع خاکستر شده ام، زانو زده و اشک می ریختم، حتی به این فکر نکردم که دنبالش بروم ... اگر در زمان به عقب برمیگشتم، حتما دنبالش میرفتم و همه چیز تغییر می کرد ...
سیدامیرعلی خطیبی
تصویر: خبرگزاری فارس