اشک و گلوله قسمت 17*
"شمس:
#سه سال قبل#
هستی، نامش هستی بود. تنها دختری که در تمام این سال ها واقعا از او خوشم آمد و برای به دست آوردن دلش تلاش کردم.
با او در کلاس هک و برنامه نویسی آشنا شدم. همان کلاسی که مدتی بعد از مرگ فرشته، من و میثم اتفاقی از تشکیلش خبردار شدیم و ثبت نام کردیم.
همان روز اول، نخستین بار که هستی را دیدم نمیدانم چرا درخششی بی سابقه در چشم هایش یافتم و دلم مثل ساختمان کهنه موقع زلزله، فرو ریخت.
هستی ... همان یک روز کافی بود تا شیفته ات شوم و دیگر هیچ وقت چیزها مثل سابق نشود.
***


هستی فقط یک جلسه آمد.
اینطور فهمیدم که مربیِ مو فشن و عینک هری پاتریِ ما، با آن ریشِ نوک تیِز چانه اش، به نوعی نامزد یا دوست پسرِ هستی بود. شاید قرار گذاشتند جلوی بچه های کلاس این رابطه را لو ندهند ولی ادامه دادن به اختلافات و دعواهایی که همان روز صبح اتفاق افتاد، باعث شد همه چیز به هم بریزد و هستی مستقیم در چشم های استاد زل بزند و با خشم بگوید:((دیگه نمی خوام ببینمت!))
تقریبا می توانم بگویم کسی جز من نفهمید دعوای آنها فراتر از بحث استاد و شاگردی است، چون میثم و ترانه با هم خیلی خجولانه گرم گرفته بودند، سحر که از شرم دلبری های من داشت آب می شد و الناز اصلا مسائل پشت پرده را نمی فهمید، بعدها هم هیچ وقت نفهمید!
البته باید اعتراف کنم خودم هم از اول در جریان نبودم؛ وقتی به هستی اوایل کلاس نخ میدادم و او فقط نگاه های عصبانی حواله من و سپس نگاه های خشمگین تر و پر معنا سمت استاد می انداخت، تازه دوزاری ام افتاد که قضیه از چه قرار است.
اواخر کلاس طاقت هستی تمام شد و با جمع کردن بساطش، آماده رفتن شد.
من که دیدم موقعیت فراهم شده، زودتر از او به بهانه دست شویی کانتینر را ترک کردم.
کنار سکوی لنگرگاه، همان حوالی صبر کردم تا خارج شود.
به محض بیرون خزیدن، بغضش ترکید و زد زیر گریه.
چند قدمی تلو تلو خوران از کانتینر دور و نزدیک کارگاه های کشتی سازی شد.
بین دوتا از این کارگاه ها، کوچه تنگ و تاریکی قرار داشت و هستی با حال خراب و حواس پرت پا در همان کوچه گذاشت.
مثل سایه دنبالش بودم.
از آن طرف کوچه داشت بیرون می رفت که دوتا از کارگرهای جوان و چرک کشتی سازی با خنده های تهوع آور جلویش سبز شدند.
هستی گریان می خواست از بین شان رد شود ولی نگذاشتند.
نوبت من بود که وارد بشوم.
از داخل کارخانه کشتی سازی دویدم تا پشت شان در بیایم.
دست روی شانه دو کارگر، عقب کشیدمشان.
-آه عزیزم، تو اینجایی؟ معلوم هست چرا با خودت اینکارها رو میکنی؟ شرمنده آقایون، نامزد من بابت مرگ مادرش بد حاله و برای همین از خونه بیرون زد، اونم با این وضعیت!
کارگرها کمی خودشان را کنار کشیدند و لب و لوچه هایشان آویزان شد، اما هستی هنوز بازی را دست نگرفته بود و تا خواستم دستش را بگیرم مقاومت کرد:((آره مادر من چند ساله مرده وگرنه نمی ذاشت خام اون مرتیکه بشم ... دستت رو بکش ... اصلا (هق هق) اصلا تو کدوم خری هستی؟!))
-عشقم، منم شمس ... بیا بریم توی ماشین صحبت کنیم ...
با حرکت سر اشاره به کارگرها کردم و چشمکی به هستی تا تازه بفهمد کلک من برای چیست. دست از مقاومت کشید و بجایش دستم را گرفت.
دنبال خودم به سمت خیابان کشیدمش ولی چند قدم برنداشته فریاد اعتراض یکی از کارگرها بلند شد:((هوی یارو وایسا ببینم ...))
توجهی نکردم و به رفتن ادامه دادم که همین فریاد کارگر را بلند تر کرد و خیز برداشت سمتم تا شانه نحیف ام را با دست های زمختش بگیرد.
چرخیدم سمتش و یک اشاره دست کافی بود تا چند متر به عقب پرت شود.
هستی و کارگر دوم از تعجب خشک شان زد.
کارگر اول:((چطوری؟ ... حتی دستت بهم نخورد!))
-خب میدونی، من از لمس کردن آدمی مثل تو خوشم نمیاد ...
کارگر دوم به جای بلند کردن رفیقش دوید سمتم:((کثافت ...))
به کمک دو دست نیاز داشتم تا جلوی حرکتش را بگیرم ... با یک دست پایش را از حرکت نگه داشته و با نیروی دست دیگر گلویش را می فشردم؛ هنوز دو متری از من و هستی فاصله داشت.
کارگر اول هم مثل هستی مبهوت بود ولی خودش را جمع کرد تا به من حمله کند.
تا خیز برداشت، دومی را سمتش پرت کردم و هردو بعد از تصادفی محکم، روی زمین پخش شدند.
رو به هستی گفتم:((دلت میخواد دست هاشون رو سه دور بپیچونم یا به همدیگه گره شون بزنم و بندازم کف دریا؟))
هستی اما، ترسیده بود:((نه نه، ول شون کن ... مگه میخوای بکشی شون؟ اونها که کاری نکر...))
-اگه من نرسیده بودم که نجاتت بدم، خدا میدونه چه بلایی سرت می آوردن!
هستی:((باشه ولی من نمی تونم بلایی سرشون بیارم؛ اگه اینکارو بکنم چه فرقی با اونها دارم؟))
باور کردنی نیست، ولی بیشتر شیفته او شدم؛ جوری که نگاهم تا چند ثانیه رویش ماند و با تعجب به من خیره شد:((چرا اینجوری بهم زل زدی؟ دماغم کثیفه؟!))
-نه نه، همینجوری توی فکر بودم ...
هستی سر تکان داد:((آهان ... خب ... راستی اسمت چی بود؟))
خندیدم و به سمتی که کارگرها با ترس فرار می کردند، چشم دوخته و گفتم:((اسم من، شمس ...))
هستی:((شمس خالی؟ بدون هیچ قبل و بعدی؟))
-آره، فقط شمس.
سیدامیرعلی خطیبی
تصویر اول: tripadvisor
تصویر دوم: پورتال گهر
((تقدیم به هستی مهدوی فر، از هنرپیشه های خوب این سرزمین.))