اشک و گلوله قسمت ۲۱
"شمس:
سرم داغ است و حس می کنم هر آن شیشه سردی که تکیه گاهم شده را می شکند.
جای زخم گلوله روی کتف چپ حسابی می سوزد و از این همه درماندگی کم مانده اشکم سرازیر شود ... اما من نباید گریه کنم، اشک چاره کار نیست و فقط گلوله به من تسکین می دهد!
***


جلوی شرکت چند دقیقه ای متوقف می شویم.
رعنای مضطرب، در حالی که سعی میکند کاپشن را دور خود بپیچد و کیف زنانه و پوشه دستش را از سقوط نجات دهد، مسافت کوتاهِ ورودی شرکت تا ماشین را میدود.
صورتش از سوز و سرمای ناگهانی مچاله شده.
دانه های ریز برفی که چند دقیقه است از راه رسیده، روی سیاهی کاپشنِ رعنا، مرا به خاطرات دور می بَرَد ... شب های پرستاره در موسسه ... آن زمان ها که میثم و من پشت پنجره های بی نهایت بلند می نشستیم و بی هیچ حرف و صدایی، ناظرِ خاموشِ ستارگان بودیم.
به خودم می آیم، رعنا دو دقیقه ای می شود که با من حرف میزند؛ هیچ چیز از صحبت هایش نمی فهمم ... انگار مسائل مالی شرکت، قضیه ترانه در بیمارستان، کم کاری حراست و عروسی برادرش را به هم پیوند داده و برایم تعریف میکند.
چقدر در این لحظات دلم میخواهد آن هرزه موتورسوار سرم را هدف می گرفت!
تغییر لحن و جیغ خفیف رعنا مرا برای بار دوم از تخیل بیرون می کشد.
رعنا با دستی که جلوی دهان گرفته و صدایی که واقعا نگران است:((آقای شمس ... زخم تون ... منظورم اینه پانسمان داره خون پس میده!!!))
لبه سمت چپ کت که روی شانه ام انداخته بودند را جلوتر میکشم تا زخمم بیش از این خود نمایی نکند.
-چیزی نیست ... کارمون که تموم شد، توی همون بیمارستان میگم یه بخیه و پانسمان درست و حسابی به این زخم بزنن ... راستی، ترانه کدوم بیمارستان بستریه؟
***
چنین منظره ای: من به حالتی پدرخوانده وار، روی صندلی فلزی اتاق انتظار با بادیگارهایی که دو طرفم ایستادند! حسابی برای پرستاران و بیماران قابل توجه است.
رعنا پس از حدود یک ربع با گنده بکی که همراهش فرستاده بودم، برمیگردند.
رعنا:((از مدارک جعلی برای نقش بازی کردن استفاده کردیم. اول که سیستم شون رو چک کرد گفت انگار همین امروز ترخیص شده ولی برای خودش هم عجیب بود چون یادش نمیومد چنین کسی رو تسویه کرده باشه! به هرحال دفتر ترخیصی های امروز رو که دید، گفت مرخص نشده و احتمالا سیستم باگ داده. خلاصه ما همراهش رفتیم طبقه سوم، دم اتاق ترانه ... ولی، انگار آب شده و رفته بود زیرِزمین! انتظامات رو خبر کرد کل بیمارستان رو بگردن و به ما گفت منتظر بمونیم ...))
-فایده نداره، گیرش نمیارن ... اون رفته.
رعنا:((پس حالا چیکار کنیم؟))
-زنگ بزن به اون خبرچینه ... آره کامران صفت زاده! بهش بگو کاری که آقای شمس ازت خواسته بود رو انجام دادی؟ اسم نازنین رو که بگی حتما متوجه منظورت میشه.
*** ***
"میثم:
#در همان زمان#
با تماسِ پردیس، مسیر را از بیمارستان سمتِ خیابان پائینی کج کردم.
نبش یکی از کوچه های تنگ و تاریک و خلوت، ترانه و پردیس ایستاده اند.
پردیس نفس نفس میزند و ترانه صورتش تکیده شده و از نظر ظاهری، حسابی آشفته است.
زیر ژاکت دست بافِ سرمه ای و شال بافتنی قرمزش، هنوز لباس بیمارستان به چشم می آید.
خیلی خسته بنظر میرسد.
سوار می شوند.
ماهور می چرخد سمت عقب تا پردیس را بغل کند.
من چشم به ترانه دوخته ام.
صدا و لحنش مانند کسی است که تازه از خواب بیدار شده و هنوز گیج و منگ میزند.
ترانه:((منتظر چی هستی؟ زودباش راه بیفت.))
***
درختان برهنه به جای برگ با برف پوشیده شده اند.
چقدر جاده ی خروج از این شهر کثیف و پرخطر، زیباست.
+چطور تونستید از بیمارستان فرار کنید؟
ترانه:((ولش کن میثم، الان حوصله قصه تعریف کردن ندارم. همین که از دست شمس حروم زاده و ارتشی که داره فرار کردیم خودش کافیه ... کاری به بقیه اش نداشته باش!))
با این حرف، اگر بگویم دلم کمی شکست اغراق نکردم.
بعد از حدود یک ماه، دوست عزیز و دوست داشتنی ام از کما بیرون آمده و جوری رفتار میکند که انگار من قصد کشتنش را داشتم ... البته شاید حق دارد! تمام این دردسرها بخاطر من ایجاد شده و اگر دوست و هم خانه دیگری داشت، هرگز دچار این مشکلات نمی شد.
ماهور کنارم نشسته و می بیند اندوهگین، در افکار غرق شده ام.
برای عوض کردن حال من و جو ماشین و روشن شدن قضیه، از پردیس جریان را می پرسد.
***
پردیس:
وقتی به مسئول بیمارستان گفتم دخترخاله اش هستم، بهم شک کرد اما با نشون دادن دسته گلی که سر راه خریده بودم و گفتن اینکه مدارک شناساییم رو توی خونه جا گذاشتم، قبول کرد.
بعد که رسیدم بالای سر ترانه، دو-سه ساعتی میشد که به هوش اومده بود.
هنوز یکم توی راه رفتن یا به جا آوردن یسری چیزها مشکل داشت ولی شرایط رو که براش توضیح دادم سریع گوشی موبایلم رو گرفت تا باهاش سیستم بیمارستان رو هک کنه.
اول توی سیستم، خودش رو ترخیص کرد و تمام بدهی هاش رو زد: تسویه شده.
بعد نقشه بیمارستان رو در آورد تا بتونیم از اونجا خارج بشیم و درهمین حین، به من گفته بود وسایلش رو جمع کنم.
واقعیتش اصلا فکر نمیکردم حتی طبقه سوم رو بتونیم ترک کنیم چه برسه: فرار از بیمارستان!
اما اونقدر همه چیز سریع پیش رفت که حس کردم من و ترانه شبح هستیم.
در قدم بعدی، ترانه ازم خواست برم توی راهرو و یکی از کارت های پرسنل بیمارستان رو بدزدم.
خیلی استرس داشتم ولی به لطف چندبار جیب زنی توی مدرسه مون، اونقدرها هم با این کار غریبه نبودم؛ رفتم توی راهروی بلند، سفید و دلگیر بیمارستان و درست همون موقع یه پرستار پیرِ اخمو داشت رد میشد.
سوسکی پیچیدم کنارش و آروم از جیب مبارک کارت رو کش رفتم.
کارتش انگار از مدل قدیمی بود چون عکس نداشت.
ترانه دسترسی طبقه 1- رو برای کارت باز کرد و سریع خزیدیم توی آسانسور.
رفتیم طبقه منفی یک؛ جایی که برای رفتن بهش باید از کارت شناسایی استفاده میکردی.
اون طبقه انگار هم پارکینگ دکتر و کادر بیمارستان بود، هم جایی که پرستارها از در پشتی میومدن توی کوچه و از طریق یه کانال کم بزرگ و کم ارتفاع لباس های کثیف و استفاده شده بیماران رو توی یه سطل خیلی بزرگ، شبیه سطل آشغال های شهرداری، می ریختن.
بالا رفتن از کانالی که زیرش کلی لباس چرک و بدبو ریخته، واقعا کار چندش آور و سختی بود بخصوص برای ترانه که هنوز گاهی برای حرکت کردن به من تکیه میداد.
من رفتم بالا و ترانه رو داشتم می کشیدم که فهمیدیم یه نگهبان، سوت زنان داره سمت مون میاد.
ترانه یکی از دست های من رو ول کرد تا با گوشی یه حرکتی بزنه.
دزدگیر چندتا از ماشین های پشت سر نگهبان شروع کرد به سروصدا و اینجوری حواس نگهبان پرت شد.
اون موقع بود که فهمیدم چرا ترانه چند دقیقه رو با چرخیدن دور و بر ماشین ها حروم کرد.
خلاصه از کانال سریدیم بیرون و از کوچه-پس کوچه انداختیم تا رسیدیم اونجایی که به میثم زنگ زدم و اومد دنبال مون.
***
ماهور:((واقعا چه ماجرایی رو از سر گذروندید. من که فقط از شنیدنش هیجان زده شدم؛ تو چی؟))
+آره آره، من هم مو به تنم سیخ شد. واقعا پردیس، تو و ترانه، دست هرچی آدم مثل بتمن و تن تن و آقای باند و آرسن لوپن و سالید اسنیک وجود داره رو از پشت بستید! ایول. ولی خب دیگه نگران نباشید، تعقیب و گریز تموم شد و الان سمت خونه یه دوست قدیمی میریم که پیش اون جای ما امنه. مطمئنم از دیدمون شگفت زده میشی، نازنین!
این داستان ادامه دارد...
سیدامیرعلی خطیبی
تصویر اول: زومیت
تصویر دوم: خبرگزاری مهر