اشک و گلوله قسمت ۱۳

"شمس:
 

در راه برگشت از رستوران به خانه.
خسته‌ام. غذا سنگینم کرده.
آزاده اما سرحال و مشتاق بنظر می‌رسد، نمی‌دانم مشتاق چی!
طبق معمول، بی‌مقدمه می‌پرسد:((تکمیل دستگاه چطور پیش میره؟))
-آه، خوبه! سر یسری مسائل ریز به مشکل خوردیم ولی درمجموع خوب پیش میره . . .
آزاده:((مشکلات؟ . . . چطور می‌خوای حل‌شون کنی؟!))
خنده‌ام صورت جدی آزاده را تغییر نمی‌دهد.
می‌گویم:((واقعیتش . . . قراره میثم مشکلاتمون رو حل کنه! سر همین خندیدم . . .))
آزاده:((من رو ببر شرکت، می‌خوام وضعیت دستگاه رو ببینم.))
-الان؟؟؟!!!
آزاده:((الان!))
***
آزاده:((تو به این میگی پیشرفت؟! اگه موقع دزدی از اینجا گیر نیفتاده بودی چند وقت بعد به همین وضعیت فعلی اختراع می‌رسیدی فقط با دله دزدی و نه صرف هزینه های میلیاردی! پس این سوال پیش میاد با اینهمه بودجه و امکانات و زمانی که در اختیارت بود، چه غلطی کردی عسلم؟))
-خب . . . ما آزمون-خطاهای زیادی انجام دادیم که از شانس بد موثر نبودن و فهمیدیم اول و آخرش به میثم نیاز داریم. درضمن فقط مشغول ساخت این نبودم و چندتا پروژه دیگه رو هم به نتیجه رسوندیم . . .
آزاده:((آره آره، پروژه‌های جدید که بدردبخور هاشون فیک و دروغی هستن! مثل اون سرنگِ درمانِ سرطانِ الکی که باهاش ملت رو سرکار می‌ذاشتی تا برات مفت و مجانی همه کاری بکنن . . . واقعا دست مريزاد!!!))
-آزاده چه انتظاری داری؟ من مدیریت بلد بودم وقتی خواستی باهام ازدواج کنی و این شرکت رو بسپاری بهم؟ هرچی هم گفتم گوشِت بدهکار نبود . . .
آزاده:((فکر می‌کنی من مدیریت بلد بودم؟ وقتی این شرکت بهم رسید یه دخترِ جوونِ احمق و خام بیشتر نبودم که ارث درشتی از عموی عقیمش گیر آورده بود، بخاطر اینکه زمانی سوگولی بودم بین معشوقه‌هاش ولی خودم خبر نداشتم! اون اتفاق که افتاد، یاد گرفتم دنیا و آدم‌هاش چطورین و من باید چطور باشم . . .))
***
آزاده:
تازه مشغول کاغذ بازی های ارثیه عمو بودم و هیچ ایده‌ای نداشتم برای اداره اون قصر بیرون شهر و شرکت بزرگ با سهام ارزشمند و ماشین‌های لوکس و خدم و حشم.
هنوز واحد آپارتمانیم رو توی مرکز شهر داشتم و شوهای خونگی لباس. چند روزی مونده بود به اسباب کشی.
شبِ جمعه اکثریت ساختمون میرفتن دور دور.
آسانسور تنگ بود با ظرفیت نهایتا چهارنفر.
سوارش شدم تا برم پیتزایی چیزی بگیرم واسه شام.
غذاهای توی یخچالم به طرز عجیبی غیب شده بودن.
فهمیدم آسانسور مشکلی داشته و سه تا از مردهای متاهل از جمله مدیر ساختمون، توی آسانسور و یه پسر جوون نقاش هم توی اتاقک مربوطه، مشغول تعمیر و بررسی هستن.
سعی کردم با فاصله ازشون توی آسانسور وایسم و بریم پائین.
وسطای راه آسانسور متوقف و مدیر ساختمون زنگ زد به پسرک که دوباره گیر کردیم، نقاش هم پشت تلفن می‌گفت دودقیقه صبر کن درستش می‌کنم.
دوتا از مردها پشت سرم به آینه تکیه داده بودن و مدیر ساختمون، کسی که همیشه به من می‌گفت: دخترم! و خونه رو بهم فروخته بود، جلوم روبروی صفحه کلید طبقات.
نور آسانسور به طرز زننده‌ای زرد و گرم بود. آینه ها سه طرف آسانسور نگاه‌های سنگین مردها روی من رو نشون می‌داد.
هوا و فضا اونقدر خفه بود که انگار دیوارها دارن تنگ میشن و بهت فشار میارن.
حلقه مردها هم کم کم تنگ شد.
اول سعی کردم با چشم غره و بعدتر با هول دادن یا داد-بیداد عقب برونم شون ولی فایده‌ای نداشت و دوتای عقبی دست هام رو گرفتن و مدیر ساختمون شلوارم رو کشید پایین.
سه تایی بهم تجاوز کردن.
وقتی آسانسور راه افتاد، رفت طبقه آخر، طبقه‌ی خونه‌ی من. در باز شد و پسرک نقاش رو دیدم که به ما خیره بود.
با اون حال بد و تاریکی طبقه، نفهمیدم چجور نگاه می‌کنه و حدس زدم اون هم شکه شده و می‌خواد کمک کنه.
سه تا متجاوز از پله های اضطراری رفتن و اون کمک کرد برگردم توی خونه . . . ولی نرفت!
تا نزدیک‌های صبح هر بلایی خواست سر من توی خونه خودم آورد و تمام عقده های حیوونیش رو عملی کرد.
آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد که لباس هاش رو پوشید و توی سایه-روشن‌ گرگ و میش غیبش زد.
من اگه آدم سابق می‌موندم خودکشی حتمی بود، ولی همون شب عوض شدم . . .
 

سیدامیرعلی خطیبی 
تصویر: آمینوس ۳، وبلاگ عباس حسینی‌نژاد