ارّه های زنگ زده ۴
قسمت چهارم از داستانی دنبالهدار
-خب خسته نباشی بابتِ آبیاریِ باغ. بیا برات دمنوش درست کردم.
-ممنون، میل ندارم مادرجان.
-صادق بگو ببينم چطوریه صبحا برای نماز نمیبینمت؟ گرگ و میش میزنی بیرون و برا ناهار برمیگردی. عبادت هم که تعطیل!
-وقتی نمیدونم چه موجودیم چجور میتونم خالق مو پرستش کنم؟
-تو یه آدمی . . .
-نه نیستم، از اولش هم نبودم . . . ولی خیلی دوست دارم بدونم من چی ام و چی منو اینجوری کرده . . .
******
وقتی میرفت نانوایی، در صف نان میشنید از سه-چهار تایی پیرزن و پیرمرد روستایی که از پرسه زنیِ شیری به سیاهی شب در باغ و کوهستان ها با حیرت تعریف میکردند و اغلب یکی مومن تر از بقیه در آن جمع بود که مدام شیطان را لعنت میکرد و بسم خدا را فوت.
بعد که صادق با دست پر از نان میرسید خانه، زیر آفتابی که ملایم بود ولی عرق را برمیانگیخت، پدربزرگ را میدید.
نشسته روی همان تخت چوبیِ تراس و چای قند پهلوی حاوی نعلبکی کنار دستش و سیگاری در چوبِ کوتاهِ قهوه ای، برانداز میکرد اسباب و آلات کهنه ای را که در جعبه های زنگ زده زیر تخت جا خوش میکردند، اغلب.
ارّه های زنگ زده و میخ های فرو نرونده و پیچِ نوک سائیده شده و . . . ارّه های زنگ زده!
پدربزرگ با بررسی دوباره و دوباره و بیهوده آنها دنبال چه میگشت که علی رغم یقین به نبودنش باز دنبالش بود؟
چرا بیهوده . . .؟
شاید او را یاد خاطراتی میانداخت که گرچه متعلق بهشان نبود ولی درکشان میکرد و حسی مشترک بین این مرد زنگ زده و آن ارّه های پير بود.
اما به هر نحو صادق جوابش را در وسایل مفید گذشته و بی فایده امروز پیدا نمیکرد و حتی آبیاری و رسیدگی باغ هم کلید حل سوال نبود.
او با هیولا شدن هم آرامشِ فهمیدن (یا شاید آشوبِ دانستن) را بدست نمیآورد.
هرچه بود این جواب، جایی دیگر بود.
شاید در دل آن صخره ها غاری جوابی داشت برای صادق، شاید . . .
سیدامیرعلی خطیبی